eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا دیگر جواب نداد. ترنج و مهتاب از دانشکده خارج شدند و با هم سوار اتوبوس شدند. طول راه هر دو ساکت بودند. باز هم رفته بودند آزادی ترنج چقدر از این میدان شلوغ بدش می آمد ولی خوب در آن لحظه جای دیگری سراغ نداشتند که بروند. با هم وارد یک کافی شاپ کوچک شدند که مشتری زیادی هم نداشت. توی شلوغی و زرق و برق میدان توی آن فرو رفتگی کوچه مانند گم شده بود. مهتاب چیزی نمی خورد. ترنج به زور برایش یک نسکافه سفارش داد و هر دو مشغول شدند. ترنج صبرش سر آمده بود. -مهتاب بالاخره می گی چی شده؟ مهتاب به بخار روی فنجان خیره شده بود و انگشت سبابه اش را از وسط بخار بالای لیوان عبور می داد. لب هایش را به هم فشرد و گفت: -سر یک دو راهی موندم. ترنج گوش تیز کرد. -زندگی خواهرم شاید به کمک من راست و ریست شه. بعد پوزخند زد و گفت: -گرچه شک دارم. اون تن لشی که من می شناسم بازم گند می زنه به زندگی خواهر بدبخت من. ترنج دستهایش را دور فنجان حلقه کرده بود و هر از چند گاه یک جرعه گوچک از نسکافه اش می خورد. مهتاب هم فنجانش را به لب برد و نسکافه اش را مزه مزه کرد و گفت: -شوهر خواهرم یک فامیلی دوری با ما داره. پسر بدی نبود. خواهرم شونزده شالش بود ازدواج کرد. خیلی اهل درس و این چیزا نبود ولی خوب شوهرش اهل کار نیست نمی دونم چه دردی داره سر هیچ کاری بند نمی شه. ترنج نمی فهمید این حرفها چه ربطی به مهتاب دارد. مگر او چه کمکی می تواند به خواهرش بکند. مهتاب بدون نگاه کردن به ترنج ادامه داد. -قرض بالا آورده اونم کلی. مهتاب به اینجا که رسید سکوت کرد و به ترنج نگاه کرد پوزخند شرم زده ای زد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻