﴾﷽﴿
❤️ #رمان_آیه_های_جنون
❤️ #پارت_5
خواهر بزرگم مریم،روے دو زانو ڪنار در ورودے نشستہ بود،چادر مشڪے اش روے شانہ هایش افتادہ بود و در حالے ڪہ دست چپش را روے دهانش گذاشتہ بود آرام اشڪ میریخت.
بدون اینڪہ سرم را برگردانم در را بستم،بہ سمتش دویدم و ڪنارش زانو زدم.
بہ صورتش زل زدم:چے شدہ آبجے؟
سوال بیخودے پرسیدم،خب مشخص بود!
باز با حسام،همسرش دعوایش شدہ بود!
دستش را از روے صورتش برداشت و با بغض گفت:هیچے!
نگاهم بہ ڪنار لبش افتاد،رد خون تا زیر گردنش ادامہ داشت و جاے چهار انگشت!
اخم هایم در هم رفت:باز این....
ادامہ ندادم،نمیخواستم چیز بدے بگویم.
نورا در حالے ڪہ لیوان آب قندے در دست داشت و با قاشق محتواے لیوان را هم میزد وارد حیاط شد و رو بہ من گفت:سلام فسقل خستہ نباشے!
آرام جواب سلامش را دادم،انگشت اشارہ ام را روے صورت مریم ڪشیدم.
قلبم تیر ڪشید،انگار بہ من سیلے زدہ بودند.
چشمانِ عسلے رنگ اشڪ آلودش را بہ چشمانم دوخت و سپس دوبارہ نگاهش را گرفت،با حرص گفت:نذاشت بچہ مو بیارم عوضے!
نورا نگاهے بہ من انداخت و لیوان را رو بہ روے مریم گرفت:بیا بخور آب بدنت رفت انقد اشڪ ریختے.
مریم بدون اینڪہ بہ لیوان نگاہ ڪند با دست پسش زد:نمیخورم.
رو بہ نورا گفتم:مامان ڪو؟
نورا همانطور ڪہ وارد خانہ میشد گفت:قبل از اینڪہ مریم بیاد رفت بیرون.
وارد خانہ شد.
خواستم چیزے بگویم ڪہ صداے زنگ در آمد،بلند شدم،صداے نورا از داخل خانہ آمد:ڪیہ؟!
چند لحظہ گذشت اما در را باز نڪرد،نورا با عجلہ بہ سمت ما آمد و گفت:حسامہ!
مریم بلند شد،چادرش را از روے دوشش برداشت و انداخت داخل خانہ.
خواست بہ سمت در برود ڪہ مانعش شدم:آبجے صبر ڪن،الان باز یہ ڪارے میڪنہ.
ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و ڪنار در ورودے گذاشتم،همانطور ڪہ ڪش چادرم را سفت میڪردم گفتم:من میرم!
مریم اخم ڪرد و با عصبانیت گفت:لازم نڪردہ،همین موندہ بہ توام....
صداے محڪم ڪوبیدن بہ در باعث شد حرفش نصفہ بماند،دندان هایش را با حرص روے هم فشار داد و گفت:دیگہ شورشو درآوردہ!
خواست بہ سمت در برود ڪہ بازویش را گرفتم،نگاهے بہ نورا انداختم.
صداے حسام بلند شد:چرا درو باز نمیڪنید؟!
سپس دوبارہ زنگ را زد.
هر سہ بہ در نگاہ میڪردیم،نورا آرام گفت:بذار انقد در بزنہ دستش بشڪنہ!
سپس دستش را دور شانہ ے مریم حلقہ ڪرد و ادامہ داد:بیاید بریم تو!
دوبارہ صداے حسام بلند شد:درو باز میڪنید یا از دیوار بیام!
نورا دهانش را ڪج ڪرد و گفت:بسم اللہ مگہ دزدہ؟!
خندہ ام گرفت،مریم نگاهے بہ نورا انداخت و چیزے نگفت!
نورا گفت:خب حالا!من چے ڪار ڪنم خودش میگہ از دیوار میام!
سپس بلند رو بہ در گفت:آقا حسام از دیوار بیاید عادت دارید دیگہ،هر شب هر شب!
خندہ ام شدت گرفت،نورا آرام با مشت بہ بازوے مریم ڪوبید و با خندہ گفت:بیخیال بابا!
دوبارہ حسام بہ در ڪوبید:بزرگ این خونہ نیس؟!
اینطور نمیشد!
سرفہ اے ڪوتاہ ڪردم و بہ سمت در رفتم.
همانطور ڪہ انگشت اشارہ و شصتم را براے باز ڪردن در میبردم جلو گفتم:چرا درو میڪوبے؟! همسایہ ها ریختن بیرون!
در را باز ڪردم،اما فقط ڪمے!
بہ زور ڪمے از نصف صورتش را میدیدم،با دست مدام روے تہ ریشش میڪشید،صورتش از شدت خشم ڪمے قرمز شدہ بود،نگاهش ڪہ بہ من افتاد گفت:برو ڪنار!
سپس بلند گفت:مریم!
خواست وارد بشود ڪہ محڪم در را گرفتم،خونسرد گفتم:شما تشریف ببرید تا احضاریہ ے دادگاہ بیاد!
بہ صورتم زل زد،پوزخندے روے لبانش نقش بست،با خندہ گفت:جدے جدے فڪر ڪردے وڪیل میشے خانم ڪوچولووو؟!دارے تمرین میڪنے؟!
بدون هیچ واڪنشے جوابش را ندادم،خواستم در را ببندم ڪہ دستش را لاے در گذاشت.
نگاهے از پا تا صورتم انداخت و گفت:آخہ اون بابات میذارہ؟!
اخمانم در هم رفت.
حق نداشت بہ پدرم توهین ڪند!
با حرص گفتم:حواست بہ حرف زدنت باشہ!
ادامہ داد:همہ تون یہ مشت عقیدہ اید!
صداے مریم بلند شد:دهنتو ببند حسام!
حضور مریم را ڪنارم احساس ڪردم،با حرص گفت:گمشو برو،دیگہ ام نبینمت تا دادگاہ!
حسام آرام گفت:زبون در آوردے!
با حرص گفتم:داشت،نمیخواست واسہ بے ارزشے مثل تو خرجش ڪنہ!
حسام با عصبانیت انگشت اشارہ اش را بہ سمت من گرفت:مراقب باش چے از دهنت بیرون میاد!
خونسرد گفتم:مثلا مراقب نباشم چے میشہ؟!
صداے امیرمهدے بہ گوشم خورد،پسر سہ سالہ ے مریم.
پشت پاے پدرش بُغ ڪردہ بود،ڪم ماندہ بود گریہ ڪند!
تازہ متوجہ ش شدم!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_5
پسره همینجور به من خیره شده بود اینبار قصد نداشتم ان نمایش احمقانه را ادامه بدهم واقعا حالم گرفته شده بود.
_خوب با این برس کل تعطیلات عیدم هدر می ره که.
پسره دست به سینه وایساد و فکری کرد و بعدم گفت:_صبرکن.
رفت ته مغازه و با یه چیزی شبیه غلنک برگشت.
_با اینم می تونی ولی یه
کم قیمتش از اون برسه گرون تره. دسته هم داره می خوره بش بلند میشه تا سقف و راحت می تونی رنگ کنی.
یه لحظه اینقدر خوشحال شدم که عین بچه ها پریدم بالا و گفتم:
_وای این که خیلی عالیه
بعدم غلتک و از دستش گرفتم.
_دیگه چیز دیگه لازم ندارم؟
اگه دیوارات سوراخ سمبه زیاد داشته باشه باید بتونه کاری کنی.
_اوف اون دیگه چیه؟ ببین من دیرم شده یه روز دیگه میام همه اینا رو می برم.
بعد یکی از کارتهای تبلیغاتی را از روی میز برداشتم
و گفتم:
_هر سوالی داشتم می تونم زنگ بزنم بپرسم؟
پسره مردد به صاب کارش که هنوز مشغول حرف زدن با تلفن
بود گفت:
_نمی دونم.
منم مثل خلا برداشتم گفتم:
_خودت کی هستی همون موقع زنگ بزنم؟
پسره نیشش باز شد و نمی دونم چه فکری کرد چون گفت:
_می خوای موبایلمو بدم راحت زنگ بزنی هر وقت سوال داشتی.
اون موقع بود که فهمیدم چه گندی زدم. گفتم
_نه نه همون می زنم مغازه
و بعد هم به سرعت از توی مغاز فرار کردم. تازه بعد از بیرون آمدن از اونجا بود که فهمیدم چه کار احمقانه ای کردم ولی با خودم گفتم تقصیر بابا و ماکانه اگه به من کمک کنن
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻