🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_542
ماکان برگشت و با تعجب به منشی اش نگاه کرد:
-ولی تا حالا همچین موری نداشتیم که کسی از کار ترنج ناراضی باشه.
-منم تعجب کردم.
ماکان وارد اتاقش شد و خانم دیبا هم همانطور که حرف می زد پشت سرش می آمد.
-خوب چی گفتی بهشون؟
-گفتم نه رئیس هست نه طراحمون اونم یه خورده عصبانی شد و چرت و پرت گفت و بعدم گفت حضوری میاد.
ماکان سیستمش را روشن کرد وتا بالا بیاید کتش را از تن خارج کرد و به چوب لباسی زد.
خانم دیبا همانجا ایستاده بود به حرکات ماکان نگاه می کرد .
ماکان سر بلند کرد و او را دید که هنوز مقابل در ایستاده رو به او گفت:
-چیز دیگه ای هم هست؟
خانم دیبا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-نه همین بود.
ماکان روی صندلی اش نشست و در حالی که چهره اش پشت مانیتور پنهان می شد گفت:
-پس بفرما سر کارتون.
خانم دیبا سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻