🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_579
-قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا.
بعد سرش را انداخت پائین و گفت:
-وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن.
ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت:
-مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره.
ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد
دلش را بگوید و خودش را راحت کند.
همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند.
**
کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش
بگیرند.
با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش
داشت حسرت می خورد.
حسرت زندگی ترنج را.
با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به
جان مهتاب غصه انداخته بود.
ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد.
ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترنج را می خورد.
ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد.
مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت.
ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان
و گفت:
-سلام داداش. سوئیچ و بده بریم.
ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت:
-کجا؟
ماکان کتش را پوشید و گفت:
-من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻