🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_58
طبیعتا با این لباس دیگه کفش اسپرت خیلی مسخره میشد برای همین یه جفت صندل دخترونه که پاشه های متوسطی داشت و برای امشب همراه
لباسم خریده بودم کردم پام و به پاهام نگاه کردم واقعا خوشم اومده بود.
مانتو و شالمو برداشتم و رفتم پائین با اینکه این بار دو برابر دفعات قبل کشش دادم بازم اولین نفر بودم.
نشستم رو مبل و پاهامو انداختم رو هم.
مهربان با دیدن من اینقدر ذوق کرد که نگو. بی خیال نگاهش کردم و گفتم:
-مهربان این کارا چیه میکنی؟
-به خدا اینقدر ملوس شدی که نگو ترنج.
با اینکه خودمم از این حرف خوشم اومده بود ولی شونه امو انداختم بالا و هیچی نگفتم.
نفر بعدی بابا بود که از اتاق اومد بیرون و به ساعتش نگاه کرد. رو به پله داد زد:
-ماکان خیلی دیگه مونده اماده شی؟
صدای گنگ ماکان از بالا اومد.: _نه تقریبا اماده ام.
پوفی کردم و گفتم:
-تقریبا یعنی هنوز یه نیم ساعتی کار دارم.
بابا تازه منو دید:-تو حاضری؟
_بله طبق معمول علاف شما سه نفر.
بابا با ابروهای بالا رفته به طرفم اومد و گفت:
_چه کردی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻