eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 طبیعتا با این لباس دیگه کفش اسپرت خیلی مسخره میشد برای همین یه جفت صندل دخترونه که پاشه های متوسطی داشت و برای امشب همراه لباسم خریده بودم کردم پام و به پاهام نگاه کردم واقعا خوشم اومده بود. مانتو و شالمو برداشتم و رفتم پائین با اینکه این بار دو برابر دفعات قبل کشش دادم بازم اولین نفر بودم. نشستم رو مبل و پاهامو انداختم رو هم. مهربان با دیدن من اینقدر ذوق کرد که نگو. بی خیال نگاهش کردم و گفتم: -مهربان این کارا چیه میکنی؟ -به خدا اینقدر ملوس شدی که نگو ترنج. با اینکه خودمم از این حرف خوشم اومده بود ولی شونه امو انداختم بالا و هیچی نگفتم. نفر بعدی بابا بود که از اتاق اومد بیرون و به ساعتش نگاه کرد. رو به پله داد زد: -ماکان خیلی دیگه مونده اماده شی؟ صدای گنگ ماکان از بالا اومد.: _نه تقریبا اماده ام. پوفی کردم و گفتم: -تقریبا یعنی هنوز یه نیم ساعتی کار دارم. بابا تازه منو دید:-تو حاضری؟ _بله طبق معمول علاف شما سه نفر. بابا با ابروهای بالا رفته به طرفم اومد و گفت: _چه کردی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻