🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_59
تازه یادم اومد یه ته آرایش دارم. لبم و گاز گرفتم و با خودم گفتم:
حالا که به چشم بابا اومدم حتما ارشیام می بینه.اینقدر ذوق کردم
که الکی خندیدم.
بابا هم با خنده گفت:
_خدا رو شکر داشتم فکر میکردم آروزی داشتن یه دختر نرمال به دلم می مونه.
بالاخره بعد هر حرف خوب یه زد حالم باید بزنه .
من کجام غیر نرماله؟
بعد به موهام اشاره کرد و گفت:
_اونا رو از روی چشت بزن کنار دوباره مامانت شاکی میشه.
موهامو با حرکت سر از روی چشمم کنار زدم و گفت:
_بابا مارو کشتی با این سوری جونت.بابا خندید و نشست کنارم و گفت:
_چه کنیم مایم و همین یه سوری جون.
مامان از اتاق اومد بیرون. با یه آرایش کامل مو و صورت. لباس شب آستین کوتاه مشکی رنگی هم پوشیده بود.
بابا با یه حضی نگاشمی کرد که خنده ام گرفته بود با آرنج زدم به پهلوشو گفتم:
_بابا اینجا بچه نشسته زشته.
بابا سرخوش خندید وصورتم و بوسید و بلند شد.
_بچه تو کار بزرگترش فضولی نکنه.بعد به طرف مامان رفت و صورت اونم بوسید:
_امشب ستاره مجلس سوری خودمه.
صدای اوقی از خودم در آوردم و گفتم:
_بابا بسه دیگه این کارا از شما بعیده
بابا دست انداخت دور کمر باریک مامان و گفت:
_عشق سن و سال نداره تازه هرچی بگذره مثل شراب جا افتاده تر میشه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻