🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_590
بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد.
پیام حرفش واضح بود.
با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش.
ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش
بود محکم فشردو گفت:
-من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه.
مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود.
ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست.
ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست.
بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود.
مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم
بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد.
ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با
خودش گفت:
چه هوله دختره بی جنبه.
دکمه سبز را زد و گفت:
-جانم؟
-سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد.
ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت:
-باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن.
بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت.
مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد:
-خوب پس منتظرتون باشیم؟
یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب
دلخواه شهرزاد را بدهد:
-البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم.
ابروهای ترنج بالا رفته بود.
حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود.
صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند:
-خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻