🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_600
آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد.
ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود.
ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند.
شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد.
ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد.
دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان
برای مدت کوتاهی توقف کرد.
ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
-خواهش می کنم خجالتم دادین.
شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت:
-خواهش می کنم.
وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت:
-خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال.......
بعد مکثی کرد و گفت:
-می تونم ماکان صداتون کنم.
ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد:
-البته خواهش می کنم راحت باشین.
لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد:
-بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یک از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه.
ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد.
باتمام شدن حرف شهرزاد گفت:
-خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻