🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_601
شهرزاد باز هم لبخند زد.
انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد.
ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن شهرزاد چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند.
حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد.
در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن
دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند.
ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول ساله اشان
کلی درامد حاصل می شد.
شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند.
برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود.
آخر شب وقتی از هم جدا شدند.
ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود.
با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود.
و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود.
درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می
خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت.
تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد .
ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت.
لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻