🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_629
_پس هنوزم میاد؟
ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد.
_بپیچ توی اون خیابون.
ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد.
_خوب؟
ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد.
_نمی دونم.
ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش
بوده.
احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند.
ناخوداگاه عصبی شده بود.
_ترنج میشه درست جواب بدی؟
ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟
بعد رویش را برگرداند و گفت:
_شما بپرس من جواب بدم.
_می گم پسره رو هنوزم می بینی؟
این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود.
دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد.
ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب
صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد.
سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت:
_ترنج؟!
ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻