eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _پس هنوزم میاد؟ ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد. _بپیچ توی اون خیابون. ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد. _خوب؟ ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد. _نمی دونم. ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش بوده. احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند. ناخوداگاه عصبی شده بود. _ترنج میشه درست جواب بدی؟ ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟ بعد رویش را برگرداند و گفت: _شما بپرس من جواب بدم. _می گم پسره رو هنوزم می بینی؟ این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود. دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد. ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت: _ترنج؟! ترنج نفس عمیقی کشید و گفت: -فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻