🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_63
لبخند کجکی تحویلش دادم.حالا ول کن نبود.
خبری از ارشیا نبود.
آتنا کنارم نشست و خیلی خودمونی سر صحبت و باز کرد. بر خلاف تصوری که تو ذهنم ازش داشتم دختر راحت و خودمونی بود.
از دانشگاه و رشته اش پرسیدم اونم برام تعریف
کرد.
نمی دونم ارشیا کجا مونده بود که پیداش نبود.
اقوام آقای مهرابی زیاد نبودن و کلا پونزده نفر نمی شدن.
دختر دیگه ای غیر از من و آتنا نبود ولی سه تا پسر دیگه تو جمع بودن که آخرشم نفهمیدم چه نسبتی با آتنا دارن.
یکی شون هر چند لحظه یه بار بر میگشت و منو نگاه می کرد. اینقدر این کارو کرد که کفرم بالا اومد از اتنا پرسیدم:
_اون پسره که تی شرت قرمز تنشه چه نسبتی با شما داره؟
آتنا با لبخندی گفت:
_پسر خالمه.
بعدم خندید وگفت:
_بچه بدی نیست فقط یهکم همچین چشمش به اختیارش نیست
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻