🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_630
صدای لرزان ترنج برای ارشیا معنی دیگری داشت.
خودش هم می دانست ترنج عاشق اوست. که سه سال برایش صبر کرده که چندین بار برایش اعتراف کرده که وقتی نگاه می کند عشق از توی چشم هایش پیداست ولی نمی
دانست چرا ذهنش داشت این حالت ترنج را به ان پسرک که ندیده از او متنفر شده بود ربط می داد.
سعی کرد صدایش هیچ کینه و بغضی نداشته باشد ولی اصلا موفق نبود بلکه حس بی اعتمادی را هم منتقل می کرد:
-هنوزم بهش فکر می کنی؟
این دیگر از ظرفیت ترنج خارج بود. با همان صدای لرزان بهت زده به ارشیا نگاه کرد و نالید:
-ارشیا؟!
و بعد هم اشک هایش سرازیز شد.
اصلا ارشیا را درک نمی کرد. معنی این حرفهایش چی بود.؟
یعنی اینکه هنوز او را باور نکرده!
یعنی چنین چیزی امکان داشت؟
ارشیا با دیدن اشک های ترنج انگار که ناگهان از خواب پریده باشد ماشین را متوقف کرد و با درماندگی گفت:
_ترنج؟
ترنج وسط گریه گفت:
-الان نمی خوام هیچی بشنوم.
و سریع در را باز کرد و پیاده شد. و در جهت مخالف ماشین شروع به رفتن کرد.
خیابان خلوت و تاریک بود.
ارشیا هنوز شوکه داشت به جای خالی ترنج نگاه می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ ترنج کجا بود.
ناگهان از جا پرید و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت. ترنج چند متر ان طرف تر داشت می رفت. ارشیا صدایش زد:
-ترنج!
ترنج شنید ولی نایستاد. در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند.
با کسی که با ارزش ترین چیزی که ترنج به او داده بود را زیر سوال برده بود.
او هم مثل هر دختر دیگری خواستگار داشت. ارشیا چه توقعی داشت وقتی اورا مثل زباله ای دور انداخته و رفته بود هرگز به فکر ترنج خطور نمی کرد ممکن است روزی برگردد و به ابراز عشق او پاسخ بدهد حالا چطور می توانست جلوی امدن خواستگار را بگیرد.
تقصیر او این وسط چی بود؟
صورتش خیس شده بود و باد سرد پائیزی صورتش را می سوزاند.
داشت هق هق می کرد که دست ارشیا بازویش را گرفت:
-ترنج کجا می ری؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_630
صدایش آرام و شکسته بود انگار که خودش هم بغض کرده بود.
سعی کرد بازویش را از دست او بیرون بکشد ولی
در برابر ارشیا قدرتی نداشت واقعا در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. ولی ارشیا ول کن نبود:
_یخ زدی بیا بریم تو ماشین.
ترنج نمی رفت.
هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت.
کلما ت را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند:
_بذار...بذار.... برم.... ارشیا.
ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت.
برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر
لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و
یکی آنها را توی این وضع ببیند...
مهم ترنج بود که باید آرام میشد.
او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و
گفت:
_ترنج دست خودم نبود.
دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟
من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟
ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق
هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند:
_مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش.
بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد:
_برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم.
بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد.
ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش
فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت:
_ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم.
همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم.
ترنج،، ترنجم....منو ببخش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻