🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_635
-سامان برو زنت و جمع کن والا همون دم در بنده های خدا رو نگه می داره.
سامان چشم غره ای به طرف رفت و رفت سمت الهه. دست او را گرفت و گفت:
_الهه جان مهلت بده.
بعد دستش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
_سلام خوش اومدین.
ارشیا هم با او بعد هم با آقایان جمع دست داد و وقتی به همه معرفی شدند کنار ترنج روی مبلی دو نفره نشست.
جمع خیلی صمیمی و خودمانی بود.
بچه ها کمک کردند و پذیرائی کردند و این بار به ترنج اجازه ندادند تا از جایش
تکان بخورد.
همسر استاد برایشان به افتخارشان شام هم تدارک دیده بود.
ترنج مدام داشت بقیه را بررسی می کرد تا ببیند کسی
متوجه شباهت استاد با ارشیا می شود که البته کسی حرفی نزد.
بعد از شام هم سامان همه را به اهنگی مهمان کرد و
بعد هم یکی یکی راهی خانه هایشان شدند.
استاد آنها را تا دم در همراهی کرد و رو به ارشیا گفت:
_به خاطر انتخابت بهت تبریک می گم. از این بهتر نمی تونستی کسی و پیدا کنی.
ارشیا دست ترنج را توی دستش بود فشرد و گفت:
_می دونم.
استاد به همسرش اشاره کرد و او هم رفت و با یک قاب برگشت. استاد قاب را به دست ارشیا داد و گفت:
_برگ سبزیست. ناقابله.
چشم های ترنج از خوشحالی گرد شده بود استاد یکی از کارهایش را به او هدیه کرده بود.
_وای استاد شرمنده کردین.
استاد فقط لبخند زد:
_خجالتم ترنج جان. اصلا چیز قابل داری نیست.
ارشیا هم به گرمی بابت هدیه تشکر کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻