🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_644
دوباره کله اش را توی مانیتور کرد.
اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود.
سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود.
طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت.
صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید.
بعد با خودش فکر کرد:
بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره.
وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد:
-سلام خسته نباشید.
-سلام .ممنون.
-من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
-همه شو انجام دادی؟
مهتاب باز هم فکر کرد:
شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟
با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت:
-بله. نباید تمام میشد؟
خانم دیبا شانه ای بالا انداخت:
-نمی دونم. بستگی به کارش داره.
باز مهتاب توی فکر رفت:
-یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه.
بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻