eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دوباره کله اش را توی مانیتور کرد. اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود. سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود. طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت. صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید. بعد با خودش فکر کرد: بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره. وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد: -سلام خسته نباشید. -سلام .ممنون. -من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -همه شو انجام دادی؟ مهتاب باز هم فکر کرد: شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟ با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت: -بله. نباید تمام میشد؟ خانم دیبا شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم. بستگی به کارش داره. باز مهتاب توی فکر رفت: -یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه. بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻