eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟" باز کمی از چایش را خورد. و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش نگاه کرد: "خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟" آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست. حالا نه که خود ماکان بلوره. خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه. حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده.... با این فکر لگدی به میز زد و گفت: "حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به ز دولت اوست خوب که این چه ربطی به زنا داره." بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد. دلم می خواد شب باشم به کسی چه مربوطه. مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد. گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود. کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانم دیبا داد و گفت: -من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها. مهتاب با خودش گفت: این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید. فلش را روی میز گذاشت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻