eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -یه چیز دیگه. خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت: _چی؟ _من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟ و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا. خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت: _برای چی بمونی؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: _خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام. _فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن. مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت: _خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست. خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد: _باشه عیب نداره بمون. مهتاب خوشحال گفت: _مرسی. خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت: _اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست. مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند. به خودش گفت : "حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻