🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_663
-یه چیز دیگه.
خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت:
_چی؟
_من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟
و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا.
خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت:
_برای چی بمونی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
_خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام.
_فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند
دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن.
مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت:
_خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست.
خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد:
_باشه عیب نداره بمون.
مهتاب خوشحال گفت:
_مرسی.
خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت:
_اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست.
مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند.
به خودش گفت :
"حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻