🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_676
_سوری خانم تاج سر بنده هستند
و نگاهی به شهرزاد که یکی دو درجه رنگش تیره شد بود انداخت و با لبخند و چشمکی گفت:
_سوری خانم مامانمه.
رنگ شهرزاد به حالت طبیعی برگشت و یکی از آن لبخند های اغوا کننده اش را به ماکان جایزه داد.
ماکان با خنده از همه خداحافظی کرد.
شهرزاد دست او را گرفت و تا کنار ماشینش همراهی اش کرد.
_چیزی نمی خوای از اون ور بیارم برات؟
_نه مرسی.
_تعارف نکنی با من ها.
ماکان جمله شهرزاد را به خودش تحویل داد.
_من که با تو تعارف ندارم.
بعد سمت ماشین رفت و گفت:
_خوب من دیگه برم که امشب خونم حلال شده.
شهرزاد مثل بچه ها لب برچید و گفت:
_نمی خوای از من خداحافظی کنی؟
ماکان سریع برگشت طرف شهرزاد و دستش را به طرف او دراز کرد:
_ اِ یادم رفت. کاری نداری؟
شهرزاد دستی به کمر زد و با آن یکی دستش به دست ماکان اشاره کرد و گفت:
_اینجوری؟
ماکان گیج به دستش نگاه کرد و با خودش گفت:
پس چه جوری؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻