eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _سوری خانم تاج سر بنده هستند و نگاهی به شهرزاد که یکی دو درجه رنگش تیره شد بود انداخت و با لبخند و چشمکی گفت: _سوری خانم مامانمه. رنگ شهرزاد به حالت طبیعی برگشت و یکی از آن لبخند های اغوا کننده اش را به ماکان جایزه داد. ماکان با خنده از همه خداحافظی کرد. شهرزاد دست او را گرفت و تا کنار ماشینش همراهی اش کرد. _چیزی نمی خوای از اون ور بیارم برات؟ _نه مرسی. _تعارف نکنی با من ها. ماکان جمله شهرزاد را به خودش تحویل داد. _من که با تو تعارف ندارم. بعد سمت ماشین رفت و گفت: _خوب من دیگه برم که امشب خونم حلال شده. شهرزاد مثل بچه ها لب برچید و گفت: _نمی خوای از من خداحافظی کنی؟ ماکان سریع برگشت طرف شهرزاد و دستش را به طرف او دراز کرد: _ اِ یادم رفت. کاری نداری؟ شهرزاد دستی به کمر زد و با آن یکی دستش به دست ماکان اشاره کرد و گفت: _اینجوری؟ ماکان گیج به دستش نگاه کرد و با خودش گفت: پس چه جوری؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻