🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_677
ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد.
گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس
بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید:
"این دیونه داره چکار میکنه."
درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود.
دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد.
نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند.
ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت.
شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد.
_اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم.
ماکان دست و پایش را جمع کرد.
نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته.
شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد.
ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با
حرص سوار ماشینش شد.
ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد.
*
راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت.
بازم باید تنهایی شام بخورم. اه
ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق.
_بچه ها بفرما.
_مرسی ما خوردیم.
مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد.
ترنج با حرص در ورودی را می پائید.
عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد.
سالن بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت:
مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻