eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست ارشیا به بازویش خورد: _ترنج خوبی؟ _نه دارم از گرما می میرم. حالم هم داره بد میشه. این ماکانم که اعصاب برام نذاشته. _چرا زودتر نگفتی. بعد دست او را گرفت و دنبالش کشید. _بیا بریم اتاق من. _نه زشته. ارشیا جدی گفت: _اصلانم زشت نیست. بعد از اون تو لازم نیست حرص اون داداش بی فکر مسخره الاغ بی شعورت و بخوری. دلخوری ارشیا از توی صدایش معلوم بود. و ترنج به خوبی آن را از الفاظی که پشت هم ردیف می کرد می فهمید. حتی حال نداشت لبخند بزند. تمام طول شب را مجبور شده بود نگاه های پرکنایه اطرافیانش را تحمل کند. همه کسانی که توقع داشتند ارشیا دختر یکی از انها را انتخاب کند. از جوان تر ها فقط او حجاب داشت و بقیه اگر حجاب داشتند مادربزرگ و زن های مسن بودند. ترنج نگاه پر از پوزخند بقیه را تحمل کرده بود گرچه مهرناز خانم همه جا مثل شیر پشتش بود و ارشیا هم یک دقیقه او را تنها نگذاشته بود ولی باز هم کم گوشه و کنایه نشنیده بود. با این حال سکوت کرده بود و حرفی نمی زد دلش نمی خواست ارشیا را دلخور کند. چند تا از حرف های مهمانان خیلی اذیتش کرده بود: "این بچه زن ارشیاست." "ارشیا خیلی سر تره." "من نمی دونم رو چه حسابی اینو گرفته." ترنج اصلا پیش بینی نکرده بود که قرار است از این دست حرفها بشنود. همه تعجب می کردند سوری خانم مادر ترنج بود. و تفاوت مادر و دختر برای بقیه قابل درک نبود. دخترهای جوان فکر می کردند که ترنج برای به دست آوردن دل او خودش را همر نگ ارشیا کرده است کاری که هیچ کدام حاضر نبودند انجام بدهند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻