🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_68
باز یه فکر موذی اومد تو سرم. البته موذی نبود.
حالا که اون اصلا به من نزدیک نمیشه من کاری میکنم من و حتما ببینه.ورد باز کردم و تایپ کردم:
_بابت حرفی که زدم معذرت می خوام می خواستم حرص مامان و در بیارم و الا شما هیچ مزاحمتی برای من ندارین.
اینقدر استرس داشتم که همین یه خط و چند بار غلط تایپ کردم.زیرشم فقط یه دونه ت
نوشتم. فونتشم درشت کردم و با اسم نامه ای از یک دوست سیوش کردم تو فولدر طراحیاش.ناخم و جویدم:
_اگه نبینش؟ نه بابا اینقدر تابلوه. نکنه آتنا زودتر ببینش.
برای اینکه پشیمون نشم و پاکش نکنم لپ تاپ وخاموش کردم و گذاشتم رو میز آتنا و مثل یه بچه خوب و مؤدب رفتم سراغ کتابخونه آتنا.
علاوه بر کتابای درسی یه تعداد رمانم
داشت.
زیاد حوصله کتاب خوندن نداشتم.
حوصله ام نمی ذاشت که پشت سر هم بشینم و این همه صفحه رو بخونم
آخرشم معلوم نبود چی غمگین یا خوب.
دوستام ولی خوره رمان بودن بعضی هاشون تا یه هفته افسردگی می گرفتن
بابت کتابه اگه آخرش بد تمام میشد.
برای همین من زیاد راغب نبودم کتاب بخونم. یکی از کتابایی که قطرشم زیاد
نبود برداشتم و شروع کردم به خوندن بد نبود.
نشستم رو تخت و داشتم صفحه پنجمم می خوندم که آتنا اومد تو.
_ببخشید ترنج جان دیر شد. مامان یه کار کوچیک بم گفت یه کم طول کشید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻