🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_71
آتنا آه کشید و گفت:
-واقعا اون موقع نمی فهمیدم ارشیا چشه. ولی فوت بابا بزرگ خیلی روش اثر گذاشته بود. رفتارش زمین تا آسمون با ماها فرق داشت. بابا بزرگم خیلی ناراحت بود که بچه هاش به مسائل دینی اهمیت نمی دن ولی کاری هم نتونست بکنه. تنها کاری که کرد تغییر فکر ارشیا بود. همش بابا مامان و بابا سر این موضوعات بحث داشت ولی خوب اونام نمی تونستن خودشون و تغییر بدن بعد از این همه سال.
از چیزایی که میشنیدم تعجب کرده بودم.
چه فکرایی درباره ارشیا کرده بودم.
بدبخت نمی خواسته قیافه بگیره تربیتش اینجوری
بوده. حالا علت این همه تناقض و می فهمیدم.
که چرا خودش و خونواده اش اینقدر فرق دارن.آتنا با خنده گفت:
_وای ببخشید اینقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم.
_نه نه خوبه همین جوری می خورم.
آتنا همین جور که شربتشو می خورد گفت:
_برای تابستونت چه برنامه ای داری؟
_فعلا که کلاس زبان تو الویته مثل هر سال از کلاس
پنجم دارم می رم. دوسش دارم.
_برعکس من ازش متنفرم. همیشه کمترین نمره رو از زبان می گرفتم.
_ولی استاد ما تو آموزشگاه می گفت زبان بلد باشی تو رشته دانشگاهیتم موفق تری.
آتنا با حرص سر تکون داد وگفت:
_راست میگه الان دوستای من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله ای رو برای تحقیق می تونن از اینترنت بگیرن. ولی من مجبورم یا دست به دامن اونا بشم یا برم بدم بیرون برام ترجمه کنن
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻