🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_72
هخوب چرا نمی ری کلاس؟
-شایدم رفتم. ولی فکر نکنم یه تابستون به دردم بخوره.
_خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهای بهتری باید داشته باشه.
_نمی دونم باید ببینم با برنامه کلاسام جور در میاد یا نه.
لیوان و گذاشتم روی میز که آتنا گفت:
_اگه بخوای می تونی چند تا از کتابای منو ببری بخونی.
مونده بودم چی بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. دیدم بد میشه. اومدم بهونه بد بودن
آخرشو بیارم دیدم خوب همه رو خونده می دونه چی به چیه.بدون اینکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشید بیرون وگذاشت جلوم.
_اینا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام میشه.
سعی کردم از زیرش شونه خالی کنم.
_ولی من که معلوم نیست کی ببینمت می مونه خونه مون.
_عیب نداره من همه اینا رو سه چهار بار خوندم.
دارن اینجا خاک می خورن.
اوف چه گیر داده بابا نمی خوام کتاب بخونم اه.حالا من هی می خواستم بهونه بیارم اونم فکر میکرد من دارم تعارف میکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم.
داشت کتابارو برام می گذاشت تو یه پاک که در
زدن.آتنا بلند گفت: _بفرمائید.
در باز شد و ارشیا اومد تو _مامان میگه بیاین شام
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻