🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_77
.لبم و گاز گرفتم که نخندم ..ماکان از باالی لیوان نوشابه اش نگاهم کرد و گفت:
_همین حاال لو بده چکار کردی ما شاممون و با خیال راحت بخوریم.
از این حرف ماکان یه کم ناراحت شدم.
قاشقمو گذاشتم تو بشقابم و گفتم:
_اینقدرم بچه نیستم که خونه مردم از این بچه بازیا راه بندازم.
ارشیا زد به بازوی ماکان و گفت: _ولش کن ماکان.
از ارشیام حرصم گرفته بود. چرا فکر
کرده اینجام از این کارا می کنم یعنی منو اینقدر بچه فرض کرده.
آتنا آروم گفت: _چرا نمی خوری؟
منم همون جور آروم گفتم: _سیر شدم.
بعدم از پشت میز بلند شدم که ماکان گفت:
_ الان شبیه لیمو ترش شدی.
و خودش با بدجنسی خندید ارشیا باز گفت:
_ماکان بی خیال شو.
یه نگاه دلخور انداختم به ماکان و بدون اینکه به ارشیا نگاه کنم رفتم طرف سالن.
روی یه کاناپه یه نفره ولو شدم. کلی حالم گرفته شده بود. شده بودم سوژه خنده ماکان و ارشیا.
واقعا که به ماکانم میگن برادر.جای اینکه آبروی منو بخره بیشتر آبرومو می بره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻