🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_78
اون ادا چی بود ارشیا در آورد.
بفرما ترنج خانم اینم نتیجه کارات ارشیا فکر میکنه با یه بچه تخس شیش ساله طرفه که همه جا رو به هم می ریزه.
لبم و به شدت گاز گرفتم دلم می خواست برم خونه. می دونستم بعد از شامم یه ساعتی شاید بیشتر مونده گاریم ولی می خواستم اینقدر نق بزنم تا مامان راضی بشه بریم.
همین جور برای خودم نشسته بودم که یکی نشست کنارم سرم که چرخوندم سینا رو دیدم.
اوف این دیگه چی میگه.
_ سلام اسم من سیناست.
تکیه دادم و گفتم: _شنیدم ارشیا گفت.
یه کم جا خورد ولی کم نیاورد.
_شمام باید ترنج باشین.
اینقدر از دست ماکان و ارشیا عصبی بودم که حوصله اینو دیگه نداشتم. ولی دلم می خواست دق دلیمو سر یکی خالی کنم. بی خیال گفتم: _اینجور میگن.
یه کم ابروهاشو داد بالا و گفت:
_معلومه عصبانی هم هستین.
برگشتم و یه نگاه عاقل اندر سفیه بش انداختم و گفتم:
-گیرم که باشم شما؟
اونم بی خیال دست به سینه نشست. چشماش می خندید ولی صداش عادی بود گفت: _هیچی از سر شب دلم می خواست بگم از مدل موهات خیلی خوشم میاد.نه بابا چه زود پسر خاله شدی پسر خاله.
لبشو گزید و خندید.
_ من اصولا آدم رکی هستم.
_نگفته معلومه.حالا چرا دعوا داری؟
_چون زیرا!
_اوه واقعا قانع شدم. حالا میشه بدون دعوا پیش بریم.
نگاهی به قسمت پذیرائی انداختم میز خیلی تو دید نبود. شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_من با شما دعوایی ندارم.
واقعا هم حالم بهتر شده بود. ماکان و ارشیا رو بی خیال شدم و سعی کردم با سینا یه گپ دوستانه بزنم.
نگاش کردم.زل زده بود به من.
_خوب پس می تونم بگم وقتی موهاتو می ریزی روی چشمت خیلی قشنگ تر میشی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻