eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
‌﴾﷽﴿ ❤️ ❤️ _آیہ دَرِش بیار! همانطور ڪہ شال آبے روشنم را مقابل آینہ مرتب میڪردم گفتم:چرا؟! مادرم از روے حرص لبانش را روے هم فشار داد و گفت:چون بابات خوشش نمیاد! از آینہ نگاهے بہ مادرم انداختم و چیزے نگفتم. نگاہ آخر را در آینہ بہ خودم انداختم و بہ سمت مادرم برگشتم. مادرم دست بہ سینہ بہ دیوار تڪیہ دادہ بود:افتادے رو دندہ ے لجبازے بازے دیگہ؟ همانطور ڪہ بہ سمت ڪمد میرفتم گفتم:شیطون لج بازہ! در ڪمد را باز ڪردم و چادرم را از روے جا رختے برداشتم‌. در ڪمد را بستم‌. _خب شیطونو لعنت ڪن و بیخیال شو! زیپ چادر ملے ام را پایین ڪشیدم،همانطور ڪہ نگاهم بہ چادر بود گفتم:ڪجاے دین خدا گفتہ نمیشہ شال آبے پوشید؟ چادر را براے سر ڪردن پشتم انداختم و بہ مادرم چشم دوختم:حجاب تعریف دارہ،حجاب حیا میخواد،وقار میخواد! چادرم را سر ڪردم:شال آبے سر ڪردن قانوناے حجابو میشڪنہ؟!همش رنگ تیرہ؟! آستین هاے چادرم را پوشیدم،مادرم سرے تڪان داد و گفت:بابات میگہ دختر باید سنگین باشہ،رنگ روشن زیاد نپوشہ! پوزخندے زدم:ڪدوم دستور دینہ؟! مادرم جوابے نداد! زیپ چادرم را بالا ڪشیدم،بے توجہ بہ موضوع بحث چند ثانیہ پیشمان گفتم:غذا رو ڪشیدے؟ مادرم پوفے ڪرد و گفت:دیگہ از این یڪے بگذر! لبخندے روے لبانم نقش بست،لبخندے از روے شیطنت:نڪشیدے؟ مادرم نفس بلندے ڪشید:میڪُشے منو آیہ! در چشم هایش نگرانے موج میزد. بہ چشمانش زل زدم:مامان بگم چرا نگرانے؟ نگاهم ڪرد و چیزے نگفت. نگاهے بہ چادرم انداختم و گفتم:میترسے چادرمو ڪنار بذارم!بعدم لابد موهامو بریزم بیرون! چند وقت دیگہ شم لباسام جلف بشہ و هر روز با آرایش برم بیرون! خونسرد ادامہ دادم:میگفتے من سرڪشم نہ؟ مادرم با شڪ نگاهم ڪرد. _پس مطمئن باش پوشش من علاقہ ے خودمہ!وگرنہ بابا هم نمیتونست منو بہ چادر سر ڪردن مجبور ڪنہ! بہ سمت در رفتم و گفتم:نگفتے غذا ڪشیدے یا نہ؟ مادرم هم پشت سرم آمد۰ با ملایمت گفت:آیہ مامان!میدونے بابات خوشش نمیاد ما بریم مغازہ ش،حرصیش نڪن دختر خوب! در حالے ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفتم گفتم:یڪم خرید دارم،وقتے بابام مغازہ دارہ چرا برم جاے دیگہ؟! ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مامانم همیشه با این کارای من مشکل داشت. با لباس پوشیدنم با تیپی که می زدم. کلا بدش می اومد. می گفت مثل آدم نیستم. دست خودم نبود دوست داشتم. دلم می خواست عکس یه کله اسکلت گنده هم بکشم رو دیوارم ولی چون بلد نبودم می دونستم خراب میشه. من کلا از اسکلت خوشم میاد. تو اتاقم پره از این خرت و پرتا از جا کلیدی بگیر تا عروسک و اویز. بعد از اینکه شاهکارم خشک شد اجازه دادم بقیه بیان اتاقمو ببینن. هنوزم از یاد آوری قیافه مامان خنده ام میگیره. مامان که با دهن باز به در و دیوار نگاه میکرد. اصلا بیچاره نمی دونست چی بگه. ماکان پوزخند زد و گفت: _به خدا این مریضه. بابام سرتکون داد و گفت: _اتاق دخترای مردم پر رنگ صورتی و عروسکای تدی بره این خانم اومده قبرستون درست کرده. تازه با این حرف بابا ناراحت که نشدم هیچ یه ایده دیگه زد به کله ام. اصلا برام مهم نبود اونا خوششون میاد یا نه مهم این بود که خودم دوست داشتم. اتاق مو چیدم و نگاهش کردم. تازه یه کار دیگه هم تصمیم داشتم انجام بدم ولی دلم نمی خواست مامان اینا چیزی بفهمن. یه تابلو عبور ممنوع بزرگ درست کردم و زدم به دراتاقم. موقع مدرسه رفتن هم در اتاقمو قفل می کردم. یه حالی می داد که نگو. بالاخره تصمیم آخر مو هم عملی کردم. یه طناب سفید کلفت خریدم و عین طناب دار گره زده و وصلش کردم وسط سقف اتاق. خدا می دونه چقدر بدبختی کشیدم. چون مجبور شدم برم روی پله آخر نردبون.همونجور که پشت در نشسته بودم دوباره به طناب داری که توی اتاقم آویزون بود نگاه کردم و با بدجنسی خندیدم. با اینکه دو https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻