🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_85
ارشیا انگار که به خودش اومده باشه نگاهشو از صورتم برداشت و گفت:
_خواهش می کنم. بدین من می برم.
از کنارش رد شدم و گفتم: _خودم می برم.
بشقاب ها رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و بدون هیچ حرفی رفتم پیش مامان.
ارشیا که داشت بقیه میز و جمع می کرد یکی دوبار نگاهم کرد.
ازش دلخور بودم.
از همه دلخور بودم.
مامان و مهرناز خانم گرم صحبت بودن. زدم به آرنج مامان و گفتم:
_مامان پاشو بریم خونه.
مامان برگشت و نگام کرد:
_تازه شام خوردیم زشته.
_من خوابم میاد.
_وا اون موقع که مدرسه داشتی تا نصف شب بیدار بودی حالا که تابستون شده خوابت گرفته.
_مامان من می خوام برم خونه. خسته شدم.
مامان لبشو گاز گرفت و گفت:
_یواش مهرناز می فهمه.
با لج صدامو بلند تر کردم و گفتم:
_خوب بفهمه. خسته شدم مگه چیه.
مامان این بار یه چشم غره وحشتناک بهم رفت و گفت:
_ترنج صداتو بیار پائین.
_پس می ریم خونه؟
_نه نمی ریم. هنوزمیز شام جمع نشده کجا بریم زشته. بگیر بشین سر جات.
با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و دست به سینه نشستم.مامان آروم کنار گوشم گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻