eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا انگار که به خودش اومده باشه نگاهشو از صورتم برداشت و گفت: _خواهش می کنم. بدین من می برم. از کنارش رد شدم و گفتم: _خودم می برم. بشقاب ها رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و بدون هیچ حرفی رفتم پیش مامان. ارشیا که داشت بقیه میز و جمع می کرد یکی دوبار نگاهم کرد. ازش دلخور بودم. از همه دلخور بودم. مامان و مهرناز خانم گرم صحبت بودن. زدم به آرنج مامان و گفتم: _مامان پاشو بریم خونه. مامان برگشت و نگام کرد: _تازه شام خوردیم زشته. _من خوابم میاد. _وا اون موقع که مدرسه داشتی تا نصف شب بیدار بودی حالا که تابستون شده خوابت گرفته. _مامان من می خوام برم خونه. خسته شدم. مامان لبشو گاز گرفت و گفت: _یواش مهرناز می فهمه. با لج صدامو بلند تر کردم و گفتم: _خوب بفهمه. خسته شدم مگه چیه. مامان این بار یه چشم غره وحشتناک بهم رفت و گفت: _ترنج صداتو بیار پائین. _پس می ریم خونه؟ _نه نمی ریم. هنوزمیز شام جمع نشده کجا بریم زشته. بگیر بشین سر جات. با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و دست به سینه نشستم.مامان آروم کنار گوشم گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻