🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_87
خوشحال بودم که آتنا یادش رفته کتابارو بهم بده ولی در آخرین لحظه یادش اومدو گفت:
_وای ترنج کتابا داشت یادم می رفت.
لعنتی. بیخیالم نمیشه حالا.برای اینکه نفهمه زیادم مشتاق نیستم گفتم:
_راست میگی خوب شد یادت امد.
مامان اینا رفتن بیرون و منم منتظر آتنا شدم. ارشیا همراه مامان اینا رفت بیرون.
آتنا با کتابا دوان دوان برگشت و گفت:
_بازم ببخشید. فکر نکنی نخواستم بت قرضشون بدم
.تو دلم گفتم:من که از خدام بود تو همچین آدمی بودی.
ولی لبخند زدم و گفتم:
_نه از قیافه ات معلومه از این دخترا نیستی.
آتنا از حرفم خوشش اومد و خندید بازم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. بقیه رسیده بودن کنار در.
بابا اینا آخرین خداحافظی ها را و کردن که ارشیا گفت:
_ببخشید دیگه اگه بهتون بد گذشت.
و نگاه کوچک به من انداخت.بازم گیج شدم. پس فهمیده بود من ناراحت شدم.
پس چرا اینقدر از من فراریه.
باید در اولین فرصت با آنی صحبت می کردم. ولی بابا اینا به خودشون گرفتن و کلی تعارف و تشکر تحویل ارشیا دادن.
منم فقط یه تشکر کوتاه کردم و رفتیم بیرون.فکر میکردم جای هیچ بحثی باقی نمونده ولی تا توی ماشین نشستیم ماکان شروع کرد به ایراد گرفتن از رفتار من و اینکه چرا با سینا گرم گرفته بودم.
دیگه ظرفتیم تکمیل شد. و اشکم در
اومد. همون جور که گریه می کردم گفتم:
چرا با من اینجوری رفتار می کنین. مگه من بچه ام. تا حالا چه خلافی از من سر زده. چه کاری انجام دادم که اصلا به من اعتماد ندارین. فقط یه مورد نام ببرین من به شما حق میدم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻