🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_96
گرچه اصلا به خانم سهیلی نگاه نمی کرد ولی خیلی راحت با هم صحبت می کردن.
داشتم از غصه می مردم کاش ماکان و صدا زده بودم و
سینی رو داده بودم به خودش.
ماکان منو دید و اشاره کرد برم جلو.رفتم تو و آروم سلام کردم.
خودمم تعجب می کردم از این کارام من قبلل خیلی راحت بودم.
اصلا انگار نه انگار
حالا نمی دونم چرا اینقدر زود ناراحت میشدم و دلم
می خواست تنها باشم.
مااکان گفت: _خواهر کوچیکم ترنج
با سر اول با خانم سهیلی احوال پرسی کردم. ارشیا یه لحظه نگاهم کرد و با سر اونم سلام کرد.
یه آقایی هم نشسته بود کنار ماکان.سینی رو بردم و اول گرفتم جلوی خانم
سهیلی داشتم از فضولی می مردم بفهمم جریان این خانم سهیلی که اینقدر با ارشیا گرم گرفته چیه.
بش بیشتر از بیست و دو سه نمی خورد.
_بفرما.
_ممنون خانم کوچولو!
آخ خدا که دلم می خواست خره خره شو بجوم. فکر کرده خودش مامان بزرگه. زهر مارو خانم کوچولو.یه لبخند زورکی تحویلش دادم و سینی رو گرفتم جلوی ارشیا.
یه نگاه به شالم انداخت و با لبخند شربت و برداشت و گفت:
_چه خوشکل دستتون درد نکنه. زحمت شد.
وای که می خواستم سکته کنم. پس هم از شال پوشیدنم خوشش امده هم از شربتم.
به ماکان و اون آقا هم تعارف کردم و از پذیرائی بیرون اومدم تا کاری دست خودم ندم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻