هدایت شده از افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 113
#یادی_از_شهدا
🌷 🎥 ببینید / دلدادگی امام خامنهای به #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
https://eitaa.com/piyroo
#یادی_از_شهدا
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
🌷🌷🌷 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم....🌷🌷🌷
#شهید_علی_اکبر_دهقان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ یک ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ،
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ. ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...🌷🌷🌷
📝 خاطره ای زیبا از #شهید_حسین_خرازی
https://eitaa.com/piyroo
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»🌷🌷🌷
#شهید_احمد_علی_نیری
https://eitaa.com/piyroo
#یادی_از_شهدا
گنجشکی که نشانی از شهدا آورد
🌷🌷🌷 شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال ۱۳۴۵، از خانواده ای روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود، در ششم اسفند سال «۱۳۶۵»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد.
📝 شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:
منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.
نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست.
برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.
یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.
یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.
پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….
بعثیهای ملعون، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.🌷🌷🌷
#شهید_علی_رضا_خاکپور
https://eitaa.com/piyroo
#یادی_از_شهدا
شهیدی که امام از خبر شهادتش شوکه شد
🌷🌷🌷 شهید علی اکبر شیرودی عاشق انقلاب و ولایت بود و همواره سعی میکرد پیوند مستحکم بین ارتش و روحانیت برقرار کند و در این راستا از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. شیرودی عاشق پرواز بود، او برای پیروزی و نبرد علیه دشمن، زمان را نمیشناخت و شبانه روز برای پیشبرد اهداف جنگی تلاش میکرد.
سرتیپ امیر طاعتی از همرزمان شهید شیرودی نقل می کند که شهادت شهید شیرودی یک روندی داشت و این روند از شهادت شهید کشوری شروع شد. وقتی که شهید کشوری پیکرش سوخت و شهید شد، ما به همراه شهید شیرودی به آنجا رفتیم. شهید شیرودی در کنار پیکر سوخته ی شهید کشوری می گفت: "من بدون تو چگونه زندگی کنم، چرا مرا تنها گذاشتی، تو مرشد و الگوی من بودی."
از همان زمان بود که شهید شیرودی شروع به شهید شدن کرد. در واقع او همیشه آماده ی شهادت بود و به گونه ای عملیات می کرد که همه از او می ترسیدند و به تعبیر آقای هاشمی رفسنجانی او مالک اشتر زمان بود.
مقام معظم رهبری در مورد او می گوید: "او تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم". در واقع شهید شیرودی یک عارف وارسته بود و همواره می گفت: "من و همرزمانم برای اسلام می جنگیم نه چیز دیگر."
بسياري از صاحب نظران جنگهاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند چنان كه شهيد فلاحي ميگويد: "او غيرممكن را ممكن ساخت و كسي بود كه وقتی خبر شهادتش را به امام(ره) دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفتند خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفتند او آمرزیده است."
او با بیش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد.🌷🌷🌷
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
https://eitaa.com/piyroo
#یادی_از_شهدا
شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد!
🌷 پاسدار شهيد احمد خادم الحسينى در سال ١٣٣٢ در شيراز متولد شد. از همان دوران نوجوانى در کنار تحصيل، شبانه کار مى کرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در اولين مأموریت به کردستان رفت. در دوران جنگ تحميلى چند بار به جبهه رفت و یكبار مجروح شد. سرانجام در مورخه ۶١/٢/٢٠ در مرحله اول عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسيد. آنچه می خوانید روایتی از مراسم تدفین این شهید بزرگوار:
در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم.
وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.
پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند.
وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم.
#شهید_احمد_خادم_الحسينى
https://eitaa.com/piyroo