#تلنگر⚠️
شب سردی بود ...
زن بيرون ميوه فروشى زُل زده بود
به مردمى كه ميوه مىخريدند
شاگرد ميوهفروش تند تند
پاكتهاى ميوه را
داخل ماشين مشترىها مىگذاشت
و انعام مىگرفت
زن با خودش فكر مىكرد
چه مىشد او هم
مىتوانست ميوه بخرد و به خانه ببرد
رفت نزديکتر ، چشمش افتاد
به جعبه چوبى بيرون مغازه
كه ميوههاى خراب و گنديده
داخلش بود
با خودش گفت:
چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه
مىتوانست قسمتهاى
خراب ميوهها را جدا كند
و بقيه را به بچههايش بدهد
هم اسراف نمىشد
و هم بچههايش شاد مىشدند
برق خوشحالى در چشمانش دويد
ديگر سردش نبود
زن رفت جلو
نشست پاى جعبه ميوه
تا دستش را برد داخل جعبه
شاگرد ميوه فروش گفت:
دست نزن ننه
بلند شو و برو دنبال كارت
زن زود بلند شد خجالت كشيد
چند تا از مشترىها نگاهش كردند
صورتش را قرص گرفت
دوباره سردش شد
راهش را كشيد و رفت
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه
خانمى صدايش زد:
مادرجان مادرجان
زن ايستاد برگشت
و به آن زن نگاه كرد
زن لبخندى زد و به او گفت:
اينارو براى شما گرفتم
سه تا پلاستيک دستش بود
پر از ميوه، موز، پرتقال و انار
زن گفت: دستت درد نكنه
اما من مستحق نيستم
زن گفت: اما من مستحقم مادر
من مستحق داشتن شعور انسان بودن
و به همنوع توجه كردن
و دوست داشتن همه انسانها
و احترام گذاشتن به همه آنها
بی هيچ توقعى
اگه اينارو نگيرى دلمو شكستى
جون بچههات بگير
زن منتظر جواب زن نماند
ميوهها را داد دست زن
و سريع دور شد
زن هنوز ايستاده بود
و رفتن زن را نگاه مىكرد
قطره اشكى كه در چشمش
جمع شده بود
غلتيد روى صورتش
دوباره گرمش شده بود
با صدائی لرزان گفت:
پيرشى... خير ببينى
#یلدای_مهربانی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo