eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ماکان با لبخندی که نمی توانست جمش کند از اتاق خارج شد با سرزنش به خودش گفت: "چطور این همه وقت نفهمیدم؟ سه سال. بیچاره خواهر کوچولوم. باید ارشیا رو یه فصل کتک بزنم حتما. پسره مزخرف." از پله پائین رفت. مادر و پدرش هنوز توی سالن نشسته بودند. ماکان صاف رفت طرف پدرش و نشست کنارش. -بابا مسعود به ماکان نگاه کرد. -چیه؟ ماکان کمی حرفش را توی دهان چرخاند و گفت: -یه خواستگار برا ترنج پیدا شده و بعد از این حرف به پله نگاه کرد.سوری خانم با تعجب پرسید: -خود ترنج بهت گفت؟؟ ماکان خنده اش گرفت. -نه مامان او بنده خدا خواستگاره به من گفت. مسعود عینکش را برداشت و گفت: -خودت می دونی ترنج نمی خواد ازدواج کنه. -بله می دونم. -خوب چرا بش نگفتی؟ -خوب خودش می دونست. سوری خانم باز هم با تعجب گفت: - می دونست؟ ماکان سر تکان داد که مسعود پرسید: -پس آشناست 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان به پدر و مادرش نگاه کرد و گفت: -ارشیا. سوری خانم واقعا شوکه شده بود ولی مسعود با لبخند به پشتی مبل تکیه داد و گفت: -پس بالاخره گفت ماکان و سوری خانم این بار با دهان باز به مسعود نگاه کردند. سوری خانم با لکنت گفت: - تو... می دونستی. مسعود یک نگاه به همسرش و یک نگاه هم به ماکان انداخت و گفت: -نه کاملا. ولی از رفتارش حدس زده بودم. کاملا معلومه بی تجربه اس تو این زمینه و زیر لبی خندید. به دنبال او ماکان هم خنده اش گرفت. ولی سوری خانم با جدیت گفت: -کجاش خنده داره؟ مسعود به چهره جدی همسرش نگاه کرد و گفت: -اخم نکن سوری جان بین دو ابروت خط می افته. سوری خانم فورا اخمش را باز کرد. ماکان خنده اش بیشتر شد و این بار سوری خانم هم خندید. ماکان در همان حال پرسید: -پس راضی هستین؟ سوری خانم نگاهی به مسعود انداخت و گفت: - کی از ارشیا بهتر. الان نزدیکه ده ساله داره تو این خونه می ره و میاد. خونواده اشم که دیده و شناخته. و رو به همسرش پرسید: -نظر تو چیه؟ -منم حرفی ندارم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد رو به ماکان گفت: -به ترنج گفتی؟ -نه هنوز. -خوب نظر اون شرطه. -حالا بذارین بیان. -نه بابا نمی شه . بگیم بیان بعد ترنج راضی نباشه اونوقت زشته چشممون تو چشم هم می افته. غریبه نیستن که بگیم جلسه اوله واسه آشنائیه. ماکان فکر کرد و گفت: -من با ترنج صحبت می کنم. و با خودش گفت:انگار تنها کسی که از دل ترنج خبر داره منم. چقدر تو داره این دختر. بعد هم شب بخیر گفت و رفت که بخوابد. حالا نمی دانست چطور به ترنج بگوید. ***ارشیا آرام وارد خانه شد. چراغ ها هنوز روشن بودند و معلوم بود اهالی خانه هنوز بیدارند. آرام در را باز کرد و وارد خانه شد.مهرناز خانم با دیدن ارشیا به طرفش امد و او را در آغوش گرفت. -سلام مامان -سلام کوفت کاری. سلام و... ارشیا مادرش را از خودش جدا کرد و با چشمانی شوخ به او نگاه کرد: -از استقبالتون ممنون. چشمان مهرناز خانم به اشک نشسته بود.: -تازه اینم کمته. باید یه کتک مفصل بخوری. آخه بی خبر می ذاری می ری نمی گی دل من هزار راه میره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این استوریا میخوای 😍 معدن استوری¹⁵ثانیه ای ازاینجا بگیرین منبع کپی کانالا ••♥🎊✨↓↓ http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a مسابقه داریم تو کانال سنجاقه هر کی شرکت نکرده فرصت محدود از دست ندین😍👌