eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
31.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گوشه های از مراسم تشییع شهدای ناجا، شهید مهدی توسنگ، شهید امیرحسین خدادادی و شهید احسان شیرخانی درکرمان که شامگاه ۲۵ آبان ۱۴۰۰ طی درگیری با اشرار مسلح در مرز استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان به شهادت رسیدند.😔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
معلـم‌پرسید ↯ چندتابمب‌براۍنابودۍداعش‌ واسرائیل ‌لازمھ؟! دآنش‌آموز : دوتا!(: همہ‌خندیدن.. معلم : دوتا؟!چطورۍ؟! دآنش‌آموز ↯ : ¹.فرمان‌ِ‌آسیدعلۍ🤞🏻 ².سربند‌ِیازهرا🧡 🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌و‌آل‌محمد‌و‌عجل‌فرجهم 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 عنوان: شهید مهدی زین الدین 🔻این کتاب، جلد پنجم از مجموعه «نیمه ی پنهان ماه» می باشد که به بیان زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی زین الدین از زبان همسرشان می پردازد ✍🏼نویسنده:بابک واعظی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
حدود دوماه قبل از شهادتش بود. زنگ زد گفت: امشب بیا بریم قم...؟! گفتم: کار نمی تونم... اصرار کرد‌ که حتما باید امشب بریم و راهی شدیم.. بعدا ازش پرسیدم :چرا گفتی حتما امشب بیایم قم؟ گفت: برای فرار از گناه... شرایطی بود که نمی خواستم حضور داشته باشم.. بابک دوست نداشت در جوهای آلوده قرار بگیره.. 📚به روایت دوست شهید 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
آدم‌ها سه دسته‌اند؛ خام، پخته و سوخته خام که هیچ! پخته هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال هستند! سوخته‌ها عاشقند. چیزهای بالاتری می‌بینند و می‌سوزند توی همان عشق! 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
محمد علی جهان‌آرا ✍️ مهریه یک جلد قرآن ▫️مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه می‌کند، این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم... 📚 کتاب بانوی ماه ۵، صفحه ۱۴ 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شهید عبــاس بابایی پرسیدند: عباس چه خبر؟! چه کار می‌کنی؟ گفت: به نگهبانی دل مشغولیـم تا ڪسی جز خدا وارد نشــود. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوزن زد به صورتش پرسیدم: چه‌ کاریه میکنی؟!! گفت: سزای چشمی که نامحرم چه مرد چه زن رو ببینه همینه... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان اعتراض کرد. : -اومدی با من اس ام اس بازی کنی بذارش کنار اونو. ترنج خندید و گفت: -دوستمه. یعنی اگه اس دادی بهش باید تا یک ساعت باش اس ام اس بازی کنی. ماکان در حالی که توی آینه نگاه می کرد و راهنما می زد گفت: -خوب بگو با خان داداشت رفتی بیرون وقت نداری. ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت :_باشه. برای مهتاب فرستاد. -با داداشم اومدم شام دونفره. سکوت را صدای لک و لکه برف پاکن می شکشت و زنگ گاه و بی گاه اس ام اس گوشی ترنج. مهتاب جواب داده بود. -خاک تو سرت شوهرت و ول کردی با داداشت رفتی بیرون. -داداشمه ها. -بله دیگه تو خرت از پل رد شده خیالت نیست اون داداشت بذار واسه ما مجردای بد بخت. ترنج زیر زیرکی خنید و ماکان با لبخند گفت: -اگه جکه واسه مام بگو بخندیم. ترنج با خودش فکر کرد اگر این حرف مهتاب را به او بگوید واقعا چه عکس العملی نشان می دهد از تصورش هم خنده اش می گرفت. مهتاب که حتما کله اش را می کند ولی ماکان کلا آدم راحتی بود این را از رفتارش می فهمید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گرچه هیچ وقت نشانه بارزی ندیده بود ولی مطمئن بود دخترانی هم توی زندگی اش بوده اند. جواب مهتاب را داد: -کنار دستمه مشتاقی بش بگم؟ -نیکی و پرسش. به جان تو بوی ترشیدگی مون بلند شده. داداشت صوابم می کنه. ترنج زیر لبی گقت: بچه پرو. و جوابش را فرستاد. -پس خودت خواستی؟ -آره بابا این بابابزرگم می فهمه ما طالب زیاد داریم. -بابابزرگ؟ -همون عاشق سینه چاک. همه رو برق سه فاز می گیره ما رو باطری نیم قلمی یک و نیم ولت. ترنج این بار بلند تر خندید و توجه ماکان را به خودش جلب کرد. ماکان با اعتراض گفت: -قرار بود بپیچونیش مثل اینکه. خودت که بد تر از اونی. ترنج بی توجه به ماکان جواب داد: -پس اون خر زبون نفهمی که گیرش افتاده بودی همون بابابزرگه بود؟ -آره دیگه الانم با این سهیل بی شعور دارن مثلا مخ منو می زنن. منم مثل این بچه ها مودبا سرم و انداختم پائین و دارم زیر میز اس ام اس بازی می کنم. -مگه کجاین؟ -کافی شاپ قبرستون. ترنج این بار بلند تر خندید. -خوب خره چرا رفتی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوب لیمو شیرین گیرم انداختن خواهر خائنم هم باهاشون هم دستی کرده. -خر نشی؟ -نه عزیزم. دلم می خواد این چنگال و بکنم تو چشمای دریده این مرتیکه بی حیا. -سهیل؟ -نه بابا بزرگ. -ببین داداشم دیگه دادش در اومد. -باشه از طرف من ببوسش. -خاک تو سر بی حیات بعد به اون بابابزرگ می گی به حیا. -چیه می خوای بین دوتا کفتر عاشق و به هم بزنی؟ چشمای ترنج از پرویی مهتاب گرد شده بود و هم زمان می خندید. ماکان کنجکاو شده بود. -خوب به منم بگو بخندم نا مرد. ترنج با این حرف ماکان بلند تر خندید و لج او را در آورد. ترنج داشت جواب مهتاب را می داد. -فعلا بای بچه پرو. وقتی جواب را سند کرد. ماکان با حرص گوشی را از دستش کشید و روی صندلی عقب پرت کرد. -اگه می خواستی با دوستت اس ام اس بازی کنی پس چرا با من اومدی بیرون. الان دارم نیم ساعته الکی توی خیابون می چرخیم. ترنج در حالی که هنوز خنده روی لبش بود گفت: -نه دیگه خداحافظی کردم باهاش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا