eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊پرواز پرستویی دیگر..... 🌹شــهادت پــاســدار رشــیــد اســلــام حــســیــن مــعــمــاری خــدمــت امــت شــهیــد پــرور خــوزســتــان تــســلــیــت و تبریک عــرض مــی ڪــنــیــم. شــهیدبــزرگــوار چــنــد روز پــیــش تــوســط پــهبــادهای متجاوز آمــریــڪــایــی درعــراق مجروح شــده بــودنــد و در بیمارستان بــســتــری بــودنــد ڪــه شـــنبه در بیمارستان شهید چمران تهران به فیض شــهادت رســیــدنــد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
#داستان_زیبای_دو_رفیق ♥️ دو شهید .... همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛ تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...! خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و می‌گفت : بچم اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه . بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی . همونجوری ڪه های‌های اشڪ می‌ریخت گفت : زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن . عهد بستن آخہ مادر ... عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....! مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود .... نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ... ✍ : پ.ن. خدایا بہ حق شهدا ، قسمتمون ڪن یه همچین رفیقی . #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
🍃🌸🍃🌸🍃 💢توی اوج درگیری با تکفیری ها در #خان_طومان بودیم. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم دشمن هم تلفاتی هرچند کم و به تعداد انگشتان یک دست از ما گرفتند. 💢نیروهای فاطمیون روحیه شان را از دست داده بودند و نیاز به #تجدید_روحیه داشتند. 💢در آن وضعیتِ درگیری ها و تیراندازی هیچکس فکرش را نمی کرد که ناگهان سیدرضا فریاد بزند:(( آقا! مسئول چای اینجا کیه؟ یکی بره یه کتری آب بار بذاره می‌خوایم #چای دم کنیم.)) همه #خندیدند. 💢همیشه از این شوخ‌طبعی های به‌موقع، به‌جا و سنجیده داشت... 📚طاهر خان طومان #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 #شهید_مدافع_حرم #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
انسان يک تذکر در هر ٤ ساعت بخودش بدهد بد نيست، بهترين موقع بعد از نماز، وقتي سر به سجده ميگذاريد، مروري بر اعمال صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان براي رضاي_خدا بود؟! https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🔻 ممدرضا و منصور ممدرضا اصلا مثل منصور نبود. هر چه منصور شوخ‌طبع بود و شلوغ و شر، ممدرضا آرام بود و خجالتی، ساده و کم صحبت، و از همه بدتر زود‌باور. نمی‌دانم چطور شده بود که ممدرضا و منصور در جبهه همیشه با هم بودند و کنار هم کار می‌کردند. "ممدرضا آزادی" مسئول مخابرات‌ گردان‌مان بود و "منصور شاکریان" هم با ممدرضا همان مخابرات بود. شاید هم منصور مسئول بود! نمی‌دانم، اصلا آن موقع‌ این چیزها مهم نبود. یک شب که منصور در خط اول رفته بود برای ترمیم سیم تلفن صحرایی، موقع برگشت تصمیم گرفت با انبوه سیم‌های سیاه تلفن که جمع کرده بود، برای خودش یک چیزی شبیه عمامه‌ای بزرگ درست کند. حالا نصفه شب چراغ قوه را هم گرفته بود زیر چانه‌اش، سرش را کمی می‌آورد داخل سنگر و ممدرضای بیچاره را که تنهایی، در تاریکی پست می‌داد، و طبق معمول لابد ذکری هم زیر لب داشت را، به وحشت می‌انداخت. منصور صدای ارواح خبیثه را در می‌آورد و ممدرضا جیغ می‌زد. همه بچه‌های سنگر با سر صداهای ممدرضا بیدار شده بودیم. ممدرضا می‌گفت روح دیده... ما هم که همه پوست کلفت! می گفتیم مشکل خودته، ببین کسی رو اذیت کردی که مُرده، و حالا اومده سراغت! آزادی باورش شده بود یک روح دارد اذیتش می‌کند و منصور هم که دست بردار نبود: - استغفار کن "محمدرضا"... استغفار کن "آزادی"! و بیچاره ممدرضا همینجور با صدای لرزان و وحشت زده پشت سر هم می‌گفت: - استغفرالله، توبه... بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... تا جن را دور کند، اما جن خبیثه که نمی‌رفت! منصور عشقش همین اذیت کردن‌هایش بود. منصور شاکریان برعکس ممدرضا آزادی که خیلی خو‌ش‌خط بود، اصلا حوصله‌ی نوشتن نداشت. معلوم بود زمان مدرسه‌اش هم درس‌خوان نبوده. وقتی چیزی به اجبار هم می‌نوشت حداکثر یک سطر بود، ولی ممدرضا بیکاری‌اش می‌نشست فقط می‌نوشت. برای همین منصور از ممدرضا و قلب مهربانش سوء‌استفاده می‌کرد و تمام کد و رمزهایی که باید روزانه چند نسخه برای گروهان‌ها و دسته‌ها نوشته می‌شد را، می‌داد او... و ممدرضا هیچ اعتراضی نمی‌کرد! معلوم بود از اذیت‌های دوستانه‌ی منصور خو‌شش می‌آمد. ممدرضا یک دقیقه از پستش را نمی‌خوابید، مبادا عراق حمله کند. مبادا تک بزند، یا اتفاقی بیفتد، او باید پاسخگو باشد. منصور پستش که شروع می‌شد پاهایش را می‌کشید و گاه به‌جای همه افراد بعد از خودش هم در خواب پست می‌داد! عین خیال‌اش هم نبود. می‌گفت عراق بخواهد حمله کند خودم متوجه می‌شم و از خواب بیدار می‌شوم! به نظر منصور، ممدرضا سوسول بود که اصلا نمی‌خوابید. دعواهایشان هم دیدنی بود... منصور تُخس و لجباز و ممدرضا باصفا و مهربان! منصور می‌گفت؛ ممدرضا امشب من می‌خوابم تو پست بده، فردا شب به‌جاش تو پست بده من می‌خوابم، باشه؟! ممدرضا می‌گفت باشه! منصور می‌خندید می‌گفتم ببین، منصور داره کلاه سرت می‌ذاره و ممدرضا می‌خندید و می‌گفت اشکالی نداره! من پست دادن رو خودم دوست دارم... نمی‌دانم اول ممدرضا شهید شد بعدا منصور یا اول منصور شهید شد بعدا ممدرضا نمی‌دانم ممدرضا آمد استقبال منصور یا منصور رفت استقبال ممدرضا فقط می‌دانم الان دوتاشان دست توی گردن هم، دارند به ما می‌خندند. می‌خندند که چطور دو دستی چسبیده‌ایم به دنیا انگار توی همین دنیای دون قرار است تا ابد بمانیم هر روز می‌خواهيم روی یکی را کم کنیم هر روز می‌خواهیم قدرت‌مان را به رخ همه بکشیم می‌خواهیم بگوییم ما مهمیم ما بزرگیم ما اصل هستیم و همه فرع ما می‌فهمیم و دیگران نه ما اصل وجودیم بقیه زینت‌اند... شک ندارم الان منصور و ممدرضا با خاطرات‌شان خوشند و ما با خاطرات‌مان ناخوش اصل هم‌آن‌ها بودند که زودتر فهمیدند دنیا چیست اصل ممدرضا بود اصل منصور بود اصل شهدا بودند! * منصور شاکریان در شناسایی شهید شد و به برادرش ایرج، که قبلا شهید شده بود پیوست. * محمدرضا آزادی در منطقه شرهانی، در جبهه جنوب شهید شد. هر دو در بهشت شهدای اهواز نزدیک به هم، آرمیده‌اند. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo