eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─ (س) 🔶تو سفر به حرم (س) رفته بودم شبش میبینم با لباس مشکی اومده بود پیشم که درست مصادف با بود چشماش پراز بود 🔶امسال هم شب اومد به خوابم با لباس مشکی وچشمانی پر از 🔶و همچنین قبل (س) از حوزه ( س)از بابل به دیدار مادر اومدن 🔶و اینکه رفیقاشم میگفتن تو اردوی کویری که بودیم گفت بچه ها بیاین (س)گوش بدیم. 🔶این راه ده ها کیلومتری برای ما کوتاه شده بود و خستگی معنایی نداشت. ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 🔶شب عملیات پیش رفتم ،باهم صحبت می کردیم که من بهش گفتم ، اگه بشی خانوادت چی خانمت چی!اینا رو میخوای تنها بذاری ؟؟ 🔶 تو فکر رفت بعد گفت: مگه تا حالا من مواظبشون بودم من نگهدارشون بودم! 🔶من چکاره ام باهاشونه ،تا حالا نگهدارشون بود از این به بعد هم تنهاشون نمیذاره... ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 🔶 به خیلی ارادت خاصی داشت . 🔶در همه ی کارها و امورات زندگی به ایشان می شد.... 🔶شب عملیات و همرزمانش آماده رفتن شدن. 🔶هر کدوم خودشون و حمل می کردند، بود و با تیرهای آن که ده ها کیلو وزن داشت باید به بالای کوه ۷۰ درجه ای میبرد!!! 🔶یکی از رفقاش بهش میگه ،چطور میخوای این اسلحه با تیرهاشو حمل کنی؟؟ 🔶 میگه با ذکر میبرمشون اون بالا... ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 🔶کسی نمی‌تواند درک کند که به می‌رسد، همسرش چه و را تحمل می‌کند. 🔶باید هم نقش و هم نقش را برای فرزندانش بازی کند و زمانی که فرزند می‌گیرد با جواب فرزندش را بدهد. 🔶صبح‌ها با خیال اینکه نبود فقط یک باشد، می‌شود و دوباره می‌کند که دوباره باید روزش را بدون و به بگذراند، کسی نمی‌تواند حتی یک لحظه خود را جای بگذارد چرا که هم باید فرزندانش را و بپرورد و هم نبود فرد زندگی‌اش را تحمل کند. ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 شهیدی که برات شهادتش را در آخرین حضورش در پیاده روی اربعین گرفت! 📹 فیلم #بغض و #اشک شهید سردار #همدانی در آخرین حضورش در پیاده روی اربعین 🌷سلام بر سردار شهید حاج حسین همدانی #سلام_بر_شهیدان_راه_حق #خادمین_پیروان_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
⌛ بیوگرافی یک " " ⌛ 🔻نام:" حـــــرم"✌️ 🔻صدا:"توام با و آقا"😭 🔻خانه مادری:"هر جا که مرز عشــ💕ـــق است " 🔻ورزش:"پیاده روی از حـــ🏃ــرم تا حـــــرم" 🔻کوله بار:"عشــ💕ـــق چـــــادرم😇" 🔻سلاح:"چـــ😍ــادرم" 🔻وطن:"هر جایی که صدای یا بلند شود" 🔻رهبر:"آقــ🙌ــام ❤️ ❤️" 🔻تکه کلام:"یا ✋ـــــق" 🔻آرزو:"سینه زنی برای ارباب در بقـــــیع"👋 🔻شغل:"خدمت به آقــ🙌ـــا" 🔻مال و ثروت:" یه قلب پر از عشـــ❣ــق ارباب ،یه جان آماده برای پر کشیدن برای آقـــــام" 🔻زندگی:"نذر حــــــ😊ــــرم " ✌️من یک مدافـــــعم و هر نفس به این میبالم😇به امید روزی که از حـــــرمی در دمشـــــق تا حرمی در بقـــــیع سینه زنان رویم😊 ✊ ☘☘ https://eitaa.com/piyroo
🏴🕯🏴 😔 ایـنـجـا 🇮🇷 است: بـه افـق نـزدیـک مـیـشویم😭 بـو کـن : بـوی بـوی پـیـراهـن 🌑 بـوی فــریــاد یـافاطمه کـم کـم شـمارش روز هـا بـه اتـمـام مـیـرسـد⏳ دیـگـر نـزدیــک است خبر از یک زن شود میمیرم...😔 مادری دست به شود میمیرم...😭 با زمین خوردن تو...💔 بال و پرم میریزد...🍃 چادرت را نتکان...😢 عرش بهم میریزد... ❣اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها.. ❣ 🏴ایام فاطمیه پیشاپیش تسلیت باد🏴 به حرمت دل مادر(س) کمتر گناه کنیم😢 بیا قول بدهیم به حضرت زهرا(س)✅ مادر دعایمان کن🙏🏻 بــا دوری از گــنـاه پسر غریبت مهدی (عج) رو روسفید کنیم😔 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍃ابراهـــیم هـادی . 🍃حتی از اسمش هم درس‌ها می توانی بگیری .مانند ، بت شکن و مانند ، هدایت کننده ❤️ . 🍃سرگذشت زندگی‌اش📖 را ورق بزنی پر است از شکستِ بت های نفسانی، جسمانی و روحانی. . 🍃هدایت کننده و پر از نور 🌟هدایت، از بچه های محل تا سربازان حزب بعث. . 🍃ابراهیم هادی است که زمانی سراغمان می آید که راه گم کرده ایم و آنقدر شده ایم که باید دستمان گرفته شود😔 . 🍃به قول 🌺چشم او هرگز طغیان نکرد؛ برای همین با اولین نگاه به چهره اش تا مغز استخوان انسان نفوذ می کند😔 . 🍃آدمی است که زندگی اش ، لحظه شــ🌺ــهادتش و بعد از رفتنش هرگز، کمک کردن را یادش نرفته و نمی رود😭 . 🍃 کانال کمیل را به اسم تو شناخته ایم و کرده ایم برای 😞 🍃گشته ایم همه برگشتند جز تو. درکانال فقط تو مانده ای😭 . 🍃دست هایم را که روی خاک کمـیل گذاشتم گرمای وجودت را در خودم عجیب احساس کردم😥 من باتو کردم، اگر بیعتم شکست تو به بزرگواری خودت 😓 . 🍃حال ما ایستاده ایم تا آخرین نفس . 🕊حال که همه پرکشیده اند. . 🍃حال که همه دونده هایمان دویده و رسیده اند. . 🍃حال که ما در روبرو نیل دادیم و پشت سر سپاه فرعون و در بین جمعیت های گوساله سامری . (آماده شو بهر آن صبح اهورایی، چیزی نمانده تا آن سبز مسیحایی) . ✍️به قلم . 🍃به مناسبت تولد . 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۶/۲/۱ . 📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ . ❣️محل شهادت : . 🕊وضعیت پیکر : 🥀یادبود: 🌷 # https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدمحسن‌حججی #قسمت‌پنج(بخش‌دوم) از زبان #دایی_همسر_شهید. عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خان
"خاطراتی از شهید حججی" خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد. اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. " با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره." این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد. خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن" آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد. آخر سر قبولش کردند. خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش. یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟" راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. " فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد. گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت. آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم. عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم." بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام من راضیم چون خیلی لذت داره. ... https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
خاطرات‌ شهید‌ محسن‌ حججی چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش اصلا نمی فهمیدمش.😳 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟" سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید." گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت. ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد. تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 🌸🌸🌸🌸🌸 بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد. می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت. میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی‌‌ بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر . من هم همینطور. دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭 ... https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کلیپ جشن تولد💐❤️ ✅شهید محمد سعید دهقان اناری ✅شهید مدافع وطن ✅ شهید دهه هفتادی محمد سعیدی که بیست و دو ساله شد😔 همیشه جشن تولد ها پر از نیستند گاهی اوقات تبدیل میشوند به های ماندگار..... به گفته ی مادر بزرگوار شهید: 👇 "محمد سعید سال قبل یک هفته به ماه رمضان آسمانی شد😔 سال قبل تمام مراسماتش تو بود.... ۱۵روز بعد از باز هم تو ماه رمضان برایش جشن تولد گرفتند.... و باز هم ماه رمضان امسال و تولد بیست و یک ساله گی اش...." فقط خدا داند از دل که چه با بغض این روزها رو تعریف میکردند😔.... به راستی امان از دل زینب.... محمد سعید۲۲ ساله گی ات مبارک❤️ ⬅️هدیه به روح مطهرش ۱۴ صلوات https://eitaa.com/piyroo