eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 معرفی کتاب ‌ ‌ ‌ ‌ سه دقیقه در قیامت 🔹نویسنده:گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🔸ناشر: 📖تعداد صفحات:۹۶ "رهایی" چقدر احساس خوشایندی بود. یکباره هر چه درد و رنج داشتم از بدنم کاسته شد. با خود گفتم خداروشکر عمل با موفقیت به پایان رسید. با این که کلی دستگاه به سر و صورتم وصل بود اما از روی تخت بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی را دیدم که در آغوش مادر بودم، همه زندگی من در همان لحظه تداعی شد ... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
♥️ آخرین قسم های جلاله : ولله ولله ولله از مهمترین شئون عاقبت بخیری نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است. 💚❤️💚 پ‌ن: قسم جلاله سخت و سنگین است.... 🇮🇷 ✌️🏻 https://eitaa.com/piyroo
🌹🍃 12 فروردین 🍃🌹 ✍ما آری ها را با ❣ شهدا نوشته ایم
چشم هایت ... سرآغازِ عشق است عشقے بی پایان ... 🌹شهید_حاج_محمدابراهیم_همت ۲۷حضرت‌رسولﷺ ◻️تاریخ ولادت: ۱۳۳۴/۰۱/۱۲ ◻️محل ولادت: شهرضا_اصفهان ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۷ ◻️محل شهادت: جزیره مجنون ◻️عملیات : خیبر جوانان چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابيد نظير انقلاب اسلامی ما در هيچ کجا پيدا نمي شود نه شرقی ، نه غربی ،ای کاش ملتهاي تحت فشار مثلث زور و زر و تزوير به خود می آمدند و آنها نيز پوزه استکبار را بر خاک می ماليدند. من زندگي را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم علي وار زيستن و علی وار شهيد شدن، حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم شهادت در قاموس اسلام كاری‌ترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور،شرك و الحاد می زند و خواهد زد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 همه با چشمای گرد شده نگام می کردن.ماکان با پوزخند گفت: _ببینم چه گندی می زنی. به لج همه هم که شده بود دلم می خواست اتاقم خوب بشه. خوشبختانه مدارس تق و لق شده بود و منم راحت جیم شدم. شروع کردم وسایلمو از اتاق بردم بیرون وماکان و بابارم مجبور کدم بزرگاشو بیارن بیرون چون گفتم شما نگفتین وسایلمو هم جابجا نمی کنین گفتین رنگ نمی کنین. بعدم شروع کردم به رنگ زدن .واقعا کار سختی بود . انگشت شصتم تاول زده بود کمرم درد می کرد می خواستم برای عید تمومش کنم. سه روز طول کشید. خدا رو شکر کردم که یه خورده پول بیشتر دادم و همون غلطک و خریدم کارم نصف شده بود. خلاصه اجازه نمی دادم کسی بیاد تو. ماکان هی چپ و راست می رفت و مسخره می کرد. ولی من از کارم راضی بودم. تازه یه طرح باحال توی ذهنم بود که به هیچکی نگفته بودم. می دونستم مامان سکته می کنه اگه بفهمه. بعد از اینکه رنگ سیاه خشک شد یه ظرف رنگ قرمز و که خریده بودم برداشتم و به صورت قطرات رنگ به همه جا پاشیدم بدم دستم و قرمز کردم و چند جا کف دست و زدم به دیوار کنارشم یه کم رنگ ریختم روی دیوار و اجازه دادم تا پائین سر بخوره. بعد وایسادم عقب و به شاهکار خودم نگاه کردم. وای داشتم حض می کردم. می دونستم هیچ کس از این کار من خوشش نمی اد. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مامانم همیشه با این کارای من مشکل داشت. با لباس پوشیدنم با تیپی که می زدم. کلا بدش می اومد. می گفت مثل آدم نیستم. دست خودم نبود دوست داشتم. دلم می خواست عکس یه کله اسکلت گنده هم بکشم رو دیوارم ولی چون بلد نبودم می دونستم خراب میشه. من کلا از اسکلت خوشم میاد. تو اتاقم پره از این خرت و پرتا از جا کلیدی بگیر تا عروسک و اویز. بعد از اینکه شاهکارم خشک شد اجازه دادم بقیه بیان اتاقمو ببینن. هنوزم از یاد آوری قیافه مامان خنده ام میگیره. مامان که با دهن باز به در و دیوار نگاه میکرد. اصلا بیچاره نمی دونست چی بگه. ماکان پوزخند زد و گفت: _به خدا این مریضه. بابام سرتکون داد و گفت: _اتاق دخترای مردم پر رنگ صورتی و عروسکای تدی بره این خانم اومده قبرستون درست کرده. تازه با این حرف بابا ناراحت که نشدم هیچ یه ایده دیگه زد به کله ام. اصلا برام مهم نبود اونا خوششون میاد یا نه مهم این بود که خودم دوست داشتم. اتاق مو چیدم و نگاهش کردم. تازه یه کار دیگه هم تصمیم داشتم انجام بدم ولی دلم نمی خواست مامان اینا چیزی بفهمن. یه تابلو عبور ممنوع بزرگ درست کردم و زدم به دراتاقم. موقع مدرسه رفتن هم در اتاقمو قفل می کردم. یه حالی می داد که نگو. بالاخره تصمیم آخر مو هم عملی کردم. یه طناب سفید کلفت خریدم و عین طناب دار گره زده و وصلش کردم وسط سقف اتاق. خدا می دونه چقدر بدبختی کشیدم. چون مجبور شدم برم روی پله آخر نردبون.همونجور که پشت در نشسته بودم دوباره به طناب داری که توی اتاقم آویزون بود نگاه کردم و با بدجنسی خندیدم. با اینکه دو https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻