eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💐شهادت اولین مبارز یمنی در راه قدس شریف 💠رسانه های فلسطینی و فعالان فلسطینی در نوار غزه و کرانه باختری در فلسطین اشغالی روز جمعه برابر با ۲۱ ماه مه جاری اولین شهید یمنی در راه مبارزه با دشمن صهیونیستی «حسین الوائلی»، از قبایل «وادی آل ابو جباره» ساکن استان «صعده» یمن را تشیع کردند. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍️ خاطراتی کوتاه از خورشید همیشه فروزان نینوای هویزه شهیدسیدمحمدحسین علم الهدی 🔹 علامه محمدتقی شوشتری، عالمی بزرگ با تألیفات متعدد بود. پرکار و باسواد. «حسین» چند نوبتی از ایشان راهنمایی خواسته بود. یک بار پرسیده بود: چه کنیم انس و محبت ما به خداوند بیشتر شود؟ علامه فرموده بود: رکوع و سجده هایتان را طولانی کنید. حسین هم از آن به بعد سه بار سبحان الله، سه بار سبحان ربی الاعلی(العظیم) و بحمده و سه بار صلوات شد ذکر سجود و رکوعش. چه انس و محبتی پیدا کرد و زودتر از همه میل پرواز. منبع: کتاب سید حسین 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد بلند شدم برم که بابا صدام کرد : _ترنج! برگشتم: _بله! مطمئنی دوباره تصمیمت عوض نمیشه و نمیری یه رنگ مسخره دیگه بزنی.لبخند نیم بندی زدم وگفتم: _فکر نکنم. نمی دونم. بابا همین جور نگام کرد و بعد از اینکه نفسشو داد بیرون گفت: _باشه. اتاقتو خالی کن. رفتارم به طرز مشخصی توی ذوق میزد. همه خانواده درباره تغییرات من خوشحال بودن. و ساده لوحانه فکر می کردن من دیگه بزرگ شدم واین ساکت شدن و بی درد سر شدن من نشونه عاقل شدنم هست.. شاید اونا هم از این همه شیطنت و آزار خسته شده بودند و ترجیح میدادن که ترنج همین جور آروم بمونه و دوباره بر نگرده به اون شرایط قبل. رنگ اتاقم جاشو داد به یک پرتقالی ملایم با طرحهای زرد رنگ از گل های آفتاب گردون. آهنگای متال و تند با آهنگ های ملایم و غمگین جایگزین شدند و کتابهای رمان به قفسه کتابام اضافه شد. من واقعا عوض شده بودم.روزهایی که کلاس زبان داشتم می رفتم و گاهی روی همون نیمکت می نشستم و با خودم خلوت می کردم. دوباره و سه باره خاطرات اون روز و مرور می کردم و آه های پر حسرتی می کشیدم. یکی از همون روزها بود که روی نیمکت نشسته بودم و توی فکر و خیال خودم غرق شده بودم که چند تا پسر بی کار مزاحمم شدند. _نبینم تنها نشسته باشی.کدوم کج سلیقه ای تو رو اینجا کاشته؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 یکی شون داشت می اومد طرفم که از جا بلند شدم و با عصبانیت گفتم: همزاحم نشین! _کی گفته ما می خوایم مزاحم شیم خانم کوچولو. یک گپ دوستانه اس. نگاهی به دور و برم انداختم. پارک خلوت بود. دیدم موندنم ممکنه باعث دردسرم بشه. برای همین با یک حرکت سریع شروع به دویدن کردم.اون سه تاهم دنبالم. با آخرین سرعت می دویدم که چشمم افتاد به ساختمونی که درست کنار پارک بود. دم درش کمی شلوغ بود و چند نفر داشتن رفت و آمد می کردن.منم سریع خودمو انداختم تو. چون از توی نور وارد تاریکی شده بودم درست جلوم و ندیدم و محکم خوردم به یک نفر. وسایلی که دستش بود پخش زمین شد. با شرمنده گی گفتم: _وای ببخشید و به چهره طرف نگاه کردم. یک پسر تقریبا بیست و دو سه ساله بود که مقابلم ایستاده بود با چشمهایی متعجب به من خیره شده بود. _معلوم هست حواست کجاست؟ و از روی شونه ام به پشت سرم سرک کشید. منم برگشتم و سه تاپسری که تا اونجا اومده بودن ولی تاریکی داخل ورودی مانع میشد که منو ببینن نگاه کردم. _مزاحمت شدن؟ با حرکت سر تائید کردم.نشست و شروع کرد به جمع کردم خرت و پرت هایی که روی زمین ریخته بود در همون حال گفت: _این وقت روز اینجا چکار میکنی؟ منم نشستم و شروع کردم به جمع کردن. _کلاس زبانم همین پشته. دست از کار کشید و نگام کرد. بعد سرشوتکون داد و دوباره مشغول شد.شروع 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 کردم به برانداز کردنش. قد متوسطی داشت موهای تقریبا روشن چشماش یه چیزی بین سبز و خاکستری بود.ترکیب صورتش خیلی پسرونه نبود خصوصا که چشما و موهاشم رنگی بود.سرشو که گرفت بالا هول شدم و وسایلی که جمع کرده بودم و دادم دستش که یکی از ته سالن صداش زد. _میلاد کجا موندی پس؟ بعد هم شبح دختری از ته سالن پیدا شد و به طرف ما اومد. قد متوسطی داشت و تپل بود. پوست سبزه وچشمای قهوه ای پر رنگی داشت. مانتوی مشکی بلندی پوشیده بود و موهاشو حسابی پوشونده بود.با تعجب نگامون کرد و از میلاد پرسید: _این کیه؟ میلاد کاغذ ها و پوستری هایی که پخش و پال شده بودند و مرتب کرد و گفت: _منم نمی دونم یهو ظاهر شد و کاسه کوزه منو به هم ریخت. باز چرخیدم و به بیرون نگاه کردم اون سه تا هنوز داشتن اون دور و بر می پلکیدن. پوفی کردم و حیرون موندم چکار کنم که دختر اومد جلو وگفت: _مزاحمتن؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️ 🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲التماس دعای فرج 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت