eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
کت‌وشلوارِ دامادی‌ا‌ش‌ را تمیز‌ و نو‌ در کمد نگه‌ داشته‌بود. به‌ بچه‌ها‌ی سپاه‌ می‌گفت: برای اینکه‌ اسراف‌ نشود، هرکدام‌ از‌ شما خواستید داماد شوید، از کت‌وشلوار‌ من‌ استفاده‌ کنید این‌ لباس‌، ارثیه‌‌ی من‌ برای‌ِ شماست! پس‌ از‌ ازدواج‌ِ ما، کت‌وشلوار‌ دامادی‌ِ محمدحسن، وقف‌ِ بچه‌های‌ سپاه‌ شده‌ بود و دست‌ به‌ دست‌ می‌چرخید..! هرکدام‌ از‌ دوستانش‌ که می‌خواستند‌ داماد‌ شوند، برای‌ مراسم‌ دامادی‌شان همان‌ کت‌وشلوار‌ را‌ می‌پوشیدند جالب‌تر‌ آنکه هر کسی‌ هم‌ آن‌ کت‌وشلوار‌ را‌ می‌پوشید به‌ می‌رسید..:) https://eitaa.com/piyroo
⚘﷽⚘ : خواهران حجاب خود را رعایت کنید که دشمن از همین حجاب شما می ترسد و بدن آنان به لرزه می افتد خواهرم حجاب تو از خون سرخ من افضل است. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱ساده و بی آلایش و کم حرف و خندان بود. برق کار ماهر و پر کاری بود. 🍃صداش زدم گفتم : حسین آقا بیا ناهار گفت فعلا کار دارم بعدها فهمیدیم روزه است بی سر و صدا کارش را انجام می داد و به اندازه چند نفر کار میکرد بزرگترین خصلتش بی ادعا و بدون هیاهو بود. ❤️ شهید حسین بواس 🌷یادش با ذکر https://eitaa.com/piyroo
رفیقـ حواست بہ مین های جبہہ مجازے هست؟!📱 قربانے این جنگ بشی ... دیگه تمومہ ... شہید جنگ سخت میرسہ بہ خــ❤️‌ــدا .. ولے ...☝️🏻 قربانے جنگ نرمـ ...💻 ازخدادورمیشہ ... حواست باشہ ... حواسمون باشہ ... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 دریای آرامش... 🎬 همخوانی کودکان با حاج عبدالرضا هلالی در بزرگترین گلزار شهدای جهان 🗓 ۵شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰،قطعه ۴۰ 📍اینجا مرکز دنیاست... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا با چشم التماس کرد که مامان ضایمون نکن. ولی مهرناز خانم بدون توجه به او رو به ترنج گفت: -عزیزم تو دیگه خسته شدی. با دخترا برین تو اتاقت پسرا بقیه کارارو میکنن. و نگاه پیروزمندانه ای به ارشیا انداخت. ارشیا بهت زده مادرش رانگاه کرد. ترنج وسایلی که دستش بود را روی اپن گذاشت و با حالت خاصی گفت: -مهرناز خانم کاری نکنین دوتا از درسام و بیافتم. ارشیا با خوشی دست به سینه ایستاد و این بار او با ابروهای بالا رفته مادرش را نگاه کرد. مهرناز خانمم هم با جدیت گفت: -جرات داره بهت کم بده با خودم طرفه. عمه هاله و زن و عموی ترنج نگاهی با هم رد و بدل کردند و به کارشان ادامه دادند. مهرناز خانم وسایل را از دست ترنج گرفت و گفت -برین دیگه. و او و شیوا را که نزدیکش ایستاده بود به طرف پله راند.آتنا مامان برین بالا.بعد رو به سوری خانم گفت: -ببخشید سوری جون. فضولی کردم. ترنج خستگی از صورتش می باره. خیلی رنگش پریده بود.گناه داره. - چکار کنم مهربان نبود مجبور شدم ترنج و بگیرم بکار. مهرناز بازوی سوری را گرفت و گفت: -بریم خودتم بشین. پسرا جمع میکنن 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 سوری خانم هم از خدا خواسته به راه افتاد و به ماکان گفت: -بعدش یه سینی چایی بریز بیار. ماکان بهت زده گفت: -من مامان؟ -نه پس ارشیا. خوب تو دیگه. دخترهای پای پله ایستاده و می خندیدند. ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت: -همش زیر سر توه. ترنج دست آتنا و شیوا را گرفت و در حالی که از پله بالا می رفت گفت: به من چه داداش. و خندان بالا رفتند.ماکان به ارشیا که کنارش عین خمیر توی آفتاب وا رفته بود نگاه کرد و گفت : -اینو باش. حالا نمیری می خوای یه میز جمع کنی؟ بعد دست شایان را که داشت یواش یواش جیم میشد گرفت و گفت: -کجا شازده. دست بکار شو. تا منم برم چایی بریزم خیر سرم. کسرا با خنده گفت: -بریز عزیزم برای آینده ات خوبه. تویکی خفه. و با پوزخند اضافه کرد : - بالاخره ویل دورانت فاندامنتالیست بود یا نه. ارشیا زیرزیرکی خندید و دنبال ماکان به آشپزخانه رفت. -چکارش داری بچه رو؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻