فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧صدای شهید علیرضا جیلان
🔊طلب شهادت شهید علیرضا جیلان
در شب قدر
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
سوزن زد به صورتش پرسیدم:
چه کاریه میکنی؟!! گفت:
سزای چشمی که نامحرم چه مرد چه زن
رو ببینه همینه...
#شهیدابراهیمهادی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_522
ماکان اعتراض کرد. :
-اومدی با من اس ام اس بازی کنی بذارش کنار اونو.
ترنج خندید و گفت:
-دوستمه. یعنی اگه اس دادی بهش باید تا یک ساعت باش اس ام اس بازی کنی.
ماکان در حالی که توی آینه نگاه می کرد و راهنما می زد گفت:
-خوب بگو با خان داداشت رفتی بیرون وقت نداری.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت :_باشه.
برای مهتاب فرستاد.
-با داداشم اومدم شام دونفره.
سکوت را صدای لک و لکه برف پاکن می شکشت و زنگ گاه و بی گاه اس ام اس گوشی ترنج.
مهتاب جواب داده بود.
-خاک تو سرت شوهرت و ول کردی با داداشت رفتی بیرون.
-داداشمه ها.
-بله دیگه تو خرت از پل رد شده خیالت نیست اون داداشت بذار واسه ما مجردای بد بخت.
ترنج زیر زیرکی خنید و ماکان با لبخند گفت:
-اگه جکه واسه مام بگو بخندیم.
ترنج با خودش فکر کرد اگر این حرف مهتاب را به او بگوید واقعا چه عکس العملی نشان می دهد از تصورش هم
خنده اش می گرفت.
مهتاب که حتما کله اش را می کند ولی ماکان کلا آدم راحتی بود این را از رفتارش می فهمید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_523
گرچه هیچ وقت نشانه بارزی ندیده بود ولی مطمئن بود دخترانی هم توی زندگی اش بوده اند.
جواب مهتاب را داد:
-کنار دستمه مشتاقی بش بگم؟
-نیکی و پرسش. به جان تو بوی ترشیدگی مون بلند شده. داداشت صوابم می کنه.
ترنج زیر لبی گقت: بچه پرو. و جوابش را فرستاد.
-پس خودت خواستی؟
-آره بابا این بابابزرگم می فهمه ما طالب زیاد داریم.
-بابابزرگ؟
-همون عاشق سینه چاک. همه رو برق سه فاز می گیره ما رو باطری نیم قلمی یک و نیم ولت.
ترنج این بار بلند تر خندید و توجه ماکان را به خودش جلب کرد. ماکان با اعتراض گفت:
-قرار بود بپیچونیش مثل اینکه. خودت که بد تر از اونی.
ترنج بی توجه به ماکان جواب داد:
-پس اون خر زبون نفهمی که گیرش افتاده بودی همون بابابزرگه بود؟
-آره دیگه الانم با این سهیل بی شعور دارن مثلا مخ منو می زنن. منم مثل این بچه ها مودبا سرم و انداختم پائین و
دارم زیر میز اس ام اس بازی می کنم.
-مگه کجاین؟
-کافی شاپ قبرستون.
ترنج این بار بلند تر خندید.
-خوب خره چرا رفتی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_524
-خوب لیمو شیرین گیرم انداختن خواهر خائنم هم باهاشون هم دستی کرده.
-خر نشی؟
-نه عزیزم. دلم می خواد این چنگال و بکنم تو چشمای دریده این مرتیکه بی حیا.
-سهیل؟
-نه بابا بزرگ.
-ببین داداشم دیگه دادش در اومد.
-باشه از طرف من ببوسش.
-خاک تو سر بی حیات بعد به اون بابابزرگ می گی به حیا.
-چیه می خوای بین دوتا کفتر عاشق و به هم بزنی؟
چشمای ترنج از پرویی مهتاب گرد شده بود و هم زمان می خندید. ماکان کنجکاو شده بود.
-خوب به منم بگو بخندم نا مرد.
ترنج با این حرف ماکان بلند تر خندید و لج او را در آورد. ترنج داشت جواب مهتاب را می داد.
-فعلا بای بچه پرو.
وقتی جواب را سند کرد. ماکان با حرص گوشی را از دستش کشید و روی صندلی عقب پرت کرد.
-اگه می خواستی با دوستت اس ام اس بازی کنی پس چرا با من اومدی بیرون. الان دارم نیم ساعته الکی توی خیابون می چرخیم.
ترنج در حالی که هنوز خنده روی لبش بود گفت:
-نه دیگه خداحافظی کردم باهاش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1223
🔰 ستاره های گمنام به روایت شهید سید
مرتضی آوینی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت