eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
اهاے! دخٺر خانمے ڪه بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے... واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ دمت گرم!خیلے خانمے...!💛 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 📕 یادگاران ٩ صفحه ۵ https://eitaa.com/piyroo
۱۶ آذر؛روز دانشجو گرامی باد 🕊شهدای دانشجو: احمد قندچی🌷 آذر شریعت رضوی 🌷 مصطفی بزرگ نیا🌷 برای همیشه بر تارک تاریخ دانشگاه به عنوان نماد مبارزه با استکبارنگاشته شده است. https://eitaa.com/piyroo
دانشجویشهید(1).mp3
7.57M
🎧 | بشنوید 🔻زمانی که فهمیدم دانشجو بودی اول به خودم افتخار کردم که یک نقطه ی مشترک با شما دارم و بعد... 🎙 گوینده:خادم‌الشهدا 📆 به مناسبت ۱۶ آذر روز دانشجو https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول معرفی شهید 1⃣  در سال 1339 در خانواده ای مذهبی در اصفهان دیده به جهان گشود. از همان کودکی از هوش و استعداد بالایی برخوردار بود و دوران مدرسه را با موفقیت به پایان برد و در کنار درس به ورزش نیز مشغول شد و کمر بند مشکی کاراته را از آن خود کرد. وی از زمانی که خود را شناخت، نمی توانست ظلم و ناحقی را تحمل نماید. بنا بر این در زمان طاغوت در تظاهرات ها و فعالیتهای پخش اعلامیه و... شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب سراغ مردم مظلوم لردگان و پس از آن به کردستان و سپس برای سرکوبی اشرار به سمیرم رفت. حمیدرضا برای آموزش نظامی دافوس همراه 4 پاسدار دیگر انتخاب و بعد از آن هم مربی تاکتیکی پادگان 15 خرداد و غدیر شد. تا اینکه در عملیات والفجر 10 سپاه در منطقه حلبچه برای شناسایی   به سر مي‍بردند كه بر اثر بمباران شيميايي از ادامه مأموريتباز ماندند و بالاجبار به اوژانس مراجعه كردند، متاسفانه به علّت بمباران اورژانس مجبور مي‍شوند، به وسيله همان اتومبيل كه در حين بمباران در اختيارشان بود، به راه خود ادامه دهند. تا اين كه به شهر باختران مي‍رسند. در باختران بدليل نفوذ مواد سمي و شدت جراحات قادر به ادامه راه نشدند و ازطريق فرودگاه باختران به تهران، جهت ادامه درمان منتقل مي‍شوند. ه و سرانجام در تاریخ 7/فروردین/1367 بعد از 15 روز تحمل اثرات شیمیایی در بیمارستان بقیه الله الاعظم به شهادت رسید و به جمع دوستان شهیدش پیوست. _____________🌿 https://eitaa.com/piyroo
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری.. به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾 حی علی الصلاه التماس دعا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 وَإِن كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَىٰ مَيْسَرَةٍ وَأَن تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ بقره ۲۸۰ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• و اگر (بدهکار ،) قدرت پرداخت نداشته باشد ، او را تا هنگام توانایی ، مهلت دهید! (و در صورتی که براستی قدرت پرداخت را ندارد ،) برای خدا به او ببخشید بهتر است ؛ اگر (منافع این کار را) بدانید . https://eitaa.com/piyroo
🌟دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دوست داشت بدون گناه بریم سر خونه زندگیمون. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هر چند رضایت محمد هم برایم شرط بود. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایل‌مان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود. آن هم دو هفته! حسابی ریخت و پاش کرده و عروسی‌مون بدون گناه انجام شد. 📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم محمد کامران🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ببین ترنج من نمی خوام بگم ماکان کار درستی کرده ولی تو فکر نمی کنی اون دختر هم مقصر بود. ترنج سر تکان داد و گفت: -من همچین حرفی نزدم. بله دختری که خودش رو در معرض تماشا می ذاره هم مقصره. خودتم که دیدی شهرزاد اصلا از نگاه های ماکان ناراحت نشد. من بیشتر دلخور بودم. ببین ارشیا حرف من اصلا این نیست...ولش کن این بحث و تمام کنیم بهتره. ارشیا آهی کشید و سر تکان داد که ترنج گفت: -ظهر میای خونه ما نهار؟ من تنهام مامان نیست بابا و ماکان هم دیر میان. من کلاس دارم باید زودتر برم. ارشیا به ترنج نگاه کرد و با لبخند بدجنسی گفت: -نمی ترسی تنهایی من باشم؟ ترنج در یک لحظه از سفید به سرخ و بعد هم بنفش تغییر رنگ داد که باعث شد ارشیا از خنده منفجر شود. ترنج سرش را پائین انداخته بود و دلش می خواست اینقدر ارشیا را بزند تا دیگر نخندد ولی خنده ارشیا بند نیامد. ترنج نفس عمیقی کشید و گفت: -ارشیا خیلی بی مزه ای کجاش خنده داشت؟ ارشیا که با هر بار نگاه کردن به ترنج باز خنده اش می گرفت سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند و بعد گفت: -به خدا ترنج قیافه ات دیدنی بود. ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و با اخم به ارشیا نگاه می کرد. وقتی دید ارشیا هر چند لحظه یک بار برای خودش ریز ریز می خندد. رویش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: -اصلا حرفم و پس می گیرم. ارشیا درحالی که خنده هنوز توی صدایش بود گفت: -نه دیگه عزیزم من میام. حرفم و پس می گیرم نداریم دیگه. ترنج لبش را گاز گرفت اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود. مثل همیشه خنگ بازی در اورده بود. زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد. تا حالا به تنها بودن با او و اینکه ممکن است چه اتفاقی بیافتد فکر نکرده بود. دست هایش را بین پاهایش گذاشت تا از اضطرابش کم کند. با خودش گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج چه مرگته. ارشیاست. همون که براش می میری. الانم شوهرته. بله شو...هَ...ر...ته. پس ادای این دخترای چشم وگوش بسته رو در نیار. ارشیا که خنده اش تمام شده بود نگاهی به ترنج که توی خودش مچاله شده بود انداخت. فکر نمی کرد ترنج اینقدر ناراحت شود. ولی او که قصدی نداشت. تازه آنها قرار بود تا چند وقت دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از این فکر شوق وصف ناپذیری توی رگ هایش دوید. دست دراز کرد و گونه ترنج را نوازش کرد: _خانم من چرا اخماش تو همه؟ ترنج برگشت و با لبخند نگاهش کرد: _من کی اخمام تو هم بود. چرا تهمت می زنی جناب مهرابی. ارشیا خنده سر خوشی کرد وگفت: _بالاخره نهار بیام یا نیام؟ ترنج خندید و گفت: _بیا. ارشیا هم انگشتش را توی چاله لپ ترنج کرد و گفت: -چی می خوای نهار بدی بهمون حالا خانم؟ ترنج فکری کرد و گفت: -در حال حاضر دو نوع غذا بلدم. انتخاب با خودته. ارشیا قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: -خوب و اون دو تا؟ ترنج درحالی که سعی می کرد جدی باشد گفت: -یکی ماکارونی 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد برگشت و به ارشیا که با دقت داشت گوش می داد انداخت و گفت: -یکی هم آب دوغ خیار. ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت: -عزیزم واقعا زحمت کشیدی من گفتم الان می گی قرمه سبزی فسنجونی. ترنج از ماشین پیاده شد و گفت: -من یک کاراموز ترم یکی هستم اونا غذای مخصوص سرآشپزه. ارشیا با خنده از ماشین پیاده شد و لپ تاپ ترنج راهم برداشت و پشت سرش وارد خانه شد. قلب ترنج داشت می امد توی حلقش ولی سعی می کرد خیلی عادی و خونسرد باشد دلش نمی خواست ارشیا از دستش برنجد. درضمن ارشیا هنوز نه حرفی زده بود نه حرکت بدی کرده بود. ترنج چادرش را روی دستش انداخت و لپ تاپش را از دست ارشیا گرفت و به او گفت: -کتت و در بیار راحت باش من الان میام. و از پله بالا رفت هر لحظه منتظر بود ارشیا پشت سرش از پله بالا بیاید ولی وقتی به در اتاق رسید و خبری از او نشد نفس راحتی کشد و رفت توی اتاقش. به سرعت مانتو و شلوارش را با یک بلوز و شلوار راحتی عوض کرد. شلوارش قهوه ای و کمی چسبان بود. یک تی شرت دخترانه سفید هم که عکس قلب نقره ای رنگی رویش داشت پوشید. موهایش را جمع کرد که موقع آشپزی توی دست و پایش نباشند و بعد توی آینه نگاهی به خودش انداخت و رفت پائین. ارشیا کتش را در اورده جلوی تلویزیون نشسته بود دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و روی پشتی کاناپه گذاشته بود مچ پای راستش را هم روی زانوی چپ گذاشته بود. ترنج از دیدن ژشت او دلش زیر و رو شد و لبخندی روی لبش آمد. ارشیا هم با دیدن ترنج که داشت کفش های روفرشی اش را می پوشید لبخندی زد و گفت: -بیام کمک؟ ترنج که داشت به طرف آشپزخانه می رفت برگشت و گفت: -نیکی و پرسش؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🔷 🌷 💛 متولد ۲۸ دی ماه ۱۳۶۱ در روستای آورگان (سد چغاخور) از توابع شهر بلداجی شهر بروجن استان چهارمحال و بختیاری چشم به جهان گشود . آن روز برف شدیدی آمده بود و به دلیل نبود امکانات پزشکی و وسایل نقیله و… سجاد در خانه پدری به دنیا آمد . از همان ابتدای زندگی سجاد با خدا شروع شد به طوری که پدر و عموی سجاد که در حال ساخت مسجد امام سجاد(ع) در روستا بودند ، اسم بچه را هم سجاد گذاشتند . سجاد تا ۴-۵ سالگی در روستا بزرگ شد و پس از آن با مهاجرت خانواده به شهر اصفهان در محله مفت آباد (روبه روی گلستان شهدا) ساکن شدند که‌ با توجه به اینکه زمان جنگ بود و شهدای زیادی برای خاکسپاری به آنجا می آوردند ، سجاد روحیه خود را با شهدا پرورش داد . پس از آن به محله شمس آباد (پل چمران) آمدند و در آنجا سجاد در مدرسه عرفان مشغول تحصیل شد . در همین حین سجاد به واسطه ارتباط عموی خود که‌ با آنها زندگی میکرد ، با مسجد و بسیج و … آشنا شد . سجاد از همان دوره تا روز خاکسپاریش مسجد را رها نکرد💛 https://eitaa.com/piyroo