eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙 بزرگی فرمود ‌اگر کسی در جنگ شهید شود یک‌بار شهید شده اما اگر کسی با هوای نفس خودش بجنگد هر روز شهید می‌شود :) •••✨✨🍃 بله یاد آنهایی بخیر که‌ به نداے هل من ناصر حسین علیه السلام زمان با نثار جان خویش لبیڪ گفتند...🌱 ♥️ .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ @lahazatibashohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛شهادت ۲ تن از رزمندگان قرارگاه قدس در زاهدان . 🔹قرارگاه قدس: دیشب در حین انجام ماموریت نیروهای قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه در درگیری با اشرار، دو تن حافظان امنیت این مرز و بوم و به شهادت رسیدند. https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خبرای خوب یه کاری داشتم باهات. -چه کاری؟ -باید پاشی بیای اینجا عملیه ابروی ماکان بالا رفت: -رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست؟ -اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر. ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: -به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه. -خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه. ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت: -حالا چکار داری؟ -یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره. ماکان کمدش را باز کرد و گفت: -کجا بیام؟ -بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره. ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت: -اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم. -نه کار واجبه زود اومدی ها -باشه الان راه می افتم. -راستی عشقت کجاست؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان پوزخند زد. منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق ارشیا شده. چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد. هنوز دوستان از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند. فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند. -پی زندگیش. کجا می خواستی باشه. -بد حالت گرفته اس ماکان ها. -رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا. -باشه بابا. فعلا -اومدم. موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت: -کجا؟ ماکان فقط یک جمله گفت: -پیش دوستام. برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد. هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت. سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد. تا آپارتمان محسن راه زیادی بود. برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید. ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد. تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود. دست روی زنگ گذاشت. به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید: -به مهندس بیا بالا داداش. ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود. تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار محسن و رامین کرد. زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود: -ببین کی اومده. بعد رو به طرف خانه داد زد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -بچه ها نیرو کمکی رسید. ماکان با تعجب رفت تو. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت: -گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی. -آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی. ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت: -دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه. رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد: -مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه. محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت: -لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو. -بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه. -وب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون. بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت: -داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن. رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت: -اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی. ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت: -چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالشه. ماکان بلند شد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خبری مهم که به شهید ایرلو داده بود ♦️علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمی‌گردند و شهید خواهند شد. https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت