eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5989013903483339271.pdf
542K
در غروب جمعه از خوندن این دعا غافل نشیم😊 به نیابت امام زمان بخونیمش😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 عهد فرزندان‌ حاج قاسم! ویژه سالگرد شهادت سردار دلها ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دست بر زمین افتاده سوگند شهـادت آیه‌ای کم داشت بی‌تو ... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
چقدر این صحنه دلگیره:))💔🚶🏻‍♀
ڪاش‌‌فردا‌نشہ ¡¡ ڪاش‌فردانگن‌‌سالگردھ‌حاج‌قاسمہ… ڪاش‌‌همہ‌چۍخواب‌باشہ کاش‌(": ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ڪاش‌‌فردا‌نشہ ¡¡ ڪاش‌فردانگن‌‌سالگردھ‌حاج‌قاسمہ… ڪاش‌‌همہ‌چۍخواب‌باشہ کاش‌(": #حاج_قاسم ♡  (\(\   
یڪ‌سال‌گذشت اما‌هنوز‌وقتۍخیابونۍرو‌میبینم‌ به‌اسم‌حاج‌قاسم‌سلیمانۍ✨ آخ‌ببین‌... دوبارھ‌شھید‌رو‌یادم‌رفت(:"💔😭 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
امشب‌ حال‌هیچڪس‌خوب‌نیست‌حقیقتا😭 آخرین‌ساعت‌هاۍزندگۍحاج‌قاسمہ... وجدانانمیتونم‌باڪلمہ‌هابازۍڪنم‌و قلمبہ‌سلمبہ‌حرف‌بزنم! حال‌دل‌هیچ‌ڪدوممون‌خوب‌نیست!💔 فقط‌بگم التماس‌دعا...😭🤲🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم‌کامل‌بدون‌تعارف✨ گفتگوباسردارحجازی‌جانشین فرمانده‌نیروی‌قدس‌سپاه‌پاسداران‌دردفتر کار خاطره‌حاج‌قاسم‌ازبرادری‌که‌یقه‌اش‌راگرفت.!!! ناگفته‌هایی‌ازشب‌شهادت‌حاج‌قاسم ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
محمودڪریمۍدرونم‌میخونہ: امشبۍراشہ‌دین‌درحرمش‌مھمان‌است مڪن‌اۍصبح‌طلوع...💔😭 +وبغضۍڪہ‌گلورانہ‌ڪلِ‌وجودم‌راچنگ‌میزند!😔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گام هایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه های از اندوه، ولی به رویم لبخند می زد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد:" نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!" سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم:" عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد:" نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی مشکوک پرسید:" مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم:" نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه می خندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم. شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم می داد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همان طور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت:" سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و می خواستم بیام بندر." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج می زد، ادامه داد:" پارسال هیچ وقت فکر نمی کردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده ای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم:" خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟" از سؤال سرشار از شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی می درخشید، پاسخ داد:" الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی می کرد و اجازه نمی داد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم:" مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد:" الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری ام داد:" الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو بی جواب نمی ذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب می دانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگی اش کم سوتر می شود، ولی به اجابت گریه ها و ضجه های شب های امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمی توانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت:" الهه جان! ..... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me