~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سلامبہهمراهانِگرامۍ🤚🏻 یہچالشداریم🙂💔 وقتۍخبرشھادتِ#حاجقاسم روشنیدینچہحسُحالۍداشتید!؟ ازحس
#شماگفتین(`:
_باسلام و خداقوت و تسلیت
بعد از نماز صبح بود توی رخت خواب شنیدم تلویزیون داره قران پخش میکنه نگاه کردم عکس حاجیمون بزرگ روی صفحه تلویزیون رو پوشونده و یه روبان مشکی گوشه تلویزیون😔نمیدونستم چی شده فکر میکردم خوابم بابام گفت حاج قاسم شهید شده دیگه نتونستم گریه نکن رفتم توی اتاقمو زار زار گریه میکردم نمیفهمیدم باید باور کنم یا نه شوک خیلی بدی بود
#چالشخاطرهتلخ🙂💔
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سلامبہهمراهانِگرامۍ🤚🏻 یہچالشداریم🙂💔 وقتۍخبرشھادتِ#حاجقاسم روشنیدینچہحسُحالۍداشتید!؟ ازحس
#شماگفتین(`:
_سلام علیکم🍃✋🏼
جمعہ ها...
ما بچه شیعه ها منتظر یه خبریم!!!
یہ صدا...یہ نوا...
آواۍ بلند و ملکوتی "انا مهدی فاطمہ"
ولی...
ولی...
خواب بودم..
مامانم اومدن داخل اتاق..
گفتن یہ شخصیت بزرگ ایرانو ترور کردن!
نه دیده بودمشون.نه باهاشون حرف زده بودم..
نه هیچی!
ولی میشناختمشون..
دلم بہ امنیتشون گرم بود!
دلم خوش بود قاسم سلیمانی هست
میگفتن جنگ میشه میگفتم سردار سلیمانی هست
دیدی میگن ادم خیالش راحته راحته!؟
خیالم راحت بود"
به اون فرماندهای که با قدرت گفت داعشو بیرون میکنیم..
به اون فرمانده ای که یاور بود و پدر..
نمیدونم چی شد
فقط یه اسم تو ذهنم هشتک خورد
"قاسم سلیمانی"
دلم شور افتاده بود
گفتم مامان کی!؟
گفت قاسم سلیمانی😭
مگه خبر رفتن پدرو بہ دخترش با مقدمه نمیگن؟
حاجی چرا اینقدر رفتنت ببمقدمه بود!؟
یه ساله تو بهت رفتنتم!💔
گوشیمو برداشتم...
اخ اخ..
عکسارو باز میکردم
_حاجی این دستته؟
_حاجی چرا اربا اربا شدی؟
_حاجی...اخرشم با روب خونی رفتی پیش ارباب!؟
اخه با غمت چیکار کنیم مرد مومن!؟😭
فرمانده چقدر اربا اربا شده ای!
فرمانده چقدر مثل مولا شدهای!💔
زیادِ زیاد التماس دعای #ظهور
علی علی
#چالشخاطرهتلخ🙂💔
سلاماقاجان...♥️
صبح شد....
باز دِلَم
تَنگـِ تُ
از دور ســَلام...
صلےاللهعلیڪیااباعبداللهالحسین ♥️
#صباحڪم_حسینـے
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
🖤•°پاداشدرودفرستادنبرفاطمه
سلاماللهعلیها
📬🖤↓پیغمبر_اکرم صلاللهعلیهوآله بهفاطمهسلاماللهعلیهافرمودند:
◾️«مَن صَلّی عَلَیْکِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَ اَلحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ» "(1)
◾️ایفاطمه!هرکهبرتوصلواتفرستد؛ خدایمتعالهمهیگناهاناورا،بدون استثناء،میبخشدوهرجاکهمندربهشت باشم؛خدااورادربهشتبهمنملحق میڪند.
☑️واینصلواتچقدرزیباست:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
▪️بحارالانوار جلد 43 ص55
🖤⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#حاج_قاسم🖐🏻♥️
خندههایت، خرازی🙃
جـزیـرهات، مَجنون🖤
قایـقـت، عاشـ🇮🇷ـورا
قــرمــزت، خـ🥀ـون
راهــت، جــنــون🕊
مقصدت، جنـوب🌴
سپاهت، قـ🇵🇸ـدس
لشڪرت، عمـ🌷ـاد
تعصبت، نصرالله💠
ایمانت، ڪاظـمے🖤
قـنـوتـت، صـیـاد🤲🏻
رڪوعت، باڪرۍ✨
سجـدهات، گمنام📿
خاڪت، املاڪے🍃
آسمانت، ڪشورۍ🚁
زمیـنت، افـلاڪے🌾
تفحصت، پازوڪے🏷
ڪربلایت، ٤ و ۵ 🕌
شمالت، شیرودۍ🧔🏻
جنوبت، شلمـچـه🌿
چشمـانت، هـمـت🖤
نگاهت، چراغچے🌝
غیرتت، متوسلیان
قـلـبـت، چـمـران🖤
مـغـزت، بـاقـرۍ🔓
دغدغههایت، دقایقے
دستت، برونسے✋🏻
انگشترت، شوشترۍ🖤
عقیقت، ذوالفقارۍ
حجتت، حججے🕋
فهمت، فهـمـیـده🧖♂
سیدت، خامنهاۍ💪🏻
گلستانت، خطمقدم🖤
بوستانت، بالاۍ سنگر
فارسےات، سلمان🌼
عربـےات، ابومهدۍ☀️
نقشهها را ڪشیدۍ🔥
و راه آسمان را گشودۍ
حـاجقـاسـ🌹ـم!ツ
#یڪسالاستشهࢪخالےشده🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خیالِخوبِتو🧡
لبخندمیشودبھلبم
وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:"
- حاجےِامیدِمایـے🖐🏽
#حاج_قاسم🕯|••❥
#پروفایل^^
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
خیالِخوبِتو🧡 لبخندمیشودبھلبم وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:" - حاجےِامیدِمایـے🖐🏽 #حاج_قاسم🕯
گرچہایـنشهـرشلوغ
اســت؛ولـےباورکنآنچنـٰان
جـٰاےطخالیسـتصدامـےپیچد ..!'
- سرداردلهـٰا🌱'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#شماگفتین(`:
_اهل کرمانید؟
---------------
یہجانوشتہبودڪہ
ازیڪۍمیپرسۍاهلڪجایۍ
میگہ'ڪرمان(:'
بایہحسرتبھشمیگۍخوشبحالت😭
نہمتاسفانہڪرمانۍنیستم🙂💔
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را می کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حاال با دیدن او جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا می کردم:" دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد..." و او همان طور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم:" برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..." همان طور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می کشیدم تا هر چه می توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می زدم:" مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!" لعیا که خیال می کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حاال به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم:" ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!" اشک در چشمان محمد و عبداهلل خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همان طور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش می لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم می سوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم:" از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفس هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه ام می کوبید.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me