eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
● • ⸤ تشنھ‌جان‌دادنسوزدسرگیسوۍحرم نگران‌بودحرامےنرودسوۍحرم ⸣ حاجی‌خیلۍدلمون‌واست‌تنگ‌شده‌ها💔 سردار
〖•🕊🌿•〗 هربارکهـ‌عکس‌ِجدیدۍ ازتومیبیـنم،داغ‌ِدلـم‌تازه‌میشهـ(: وحسـرتـی‌عمیــق‌دروجودم:)💔'! 🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره ناله های بی مادری ام نشسته و بی صدا گریه می کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی ترسیدم که ناله های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم. پدر پیراهن مشکی اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می کردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می کردم که از باران اشک های خونینم خیس شده و از لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت خواب اتاق زمان دختری ام خزیده و از این همه بی کسی ام ناله می زدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی رسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی توانستند مرهم زخم های دلم باشند، هرچند آن ها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... نمی دانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن هایم چنگ می زدم و در فراق مادر جیغ می کشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس می خواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمی فهمیدم. هیچ کس نمی توانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسل های کتاب مفاتیح الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمی کشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک می دیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می کردم، تخت خواب مادر را مرتب می چیدم، آشپزخانه را می شستم و حالا چطور می توانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش می داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا می داد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی هیچ پرده ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آن که توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست:" الهه جان!" و پیش از آن که سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید:" چیزی می خوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد:" از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشک هایم به جراحت افتاده و به شدت می سوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله کردم:" عبدالله! من دیگه نمی خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می گفت بخونم، دل بستم! می گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل این که نداند در پاسخ این همه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم:" عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت..." دست سردم را میان دستان برادرانه اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:" مجید الان اومده بود دمِ در، می خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در رگ هایم به جوش آمد و خروشیدم:" من نمی خوام ببینمش... من دیگه نمی خوام ببینمش!" عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد:" هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می کرد، اعتراض کردم:" عبدالله! من نمی خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد:" الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!" که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم:" عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می گفت امام حسن (ع) مامانوشفا میده، می گفت تو فقط صداش بزن..." دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی دید و همچنان می گفتم:" عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..." گریه های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می کرد نمی توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش های خواهرانه اش دلداری ام می داد و می شنیدم که مخفیانه به عبدالله می گفت:" آقا مجید باز اومد دمِ در. می خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•🌱✨ وقتی کسی مومن و مذهبی باشد، ولی بصورت پنهان تابع هوای نفس باشد، از او شدیدترین جنایتها سر خواهد زد ابلیس، قابیل، خوارج، ابن ملجم، شمر و تروریستهای سوریه از این نمونه اند، اینها هوای نفس متراکم دارند و یا دچار تکبر پنهانند ═══✼❉❉✼═══┅ |🦋|•••→ @porofail_me
ٱؤنــئ که حَـؤٱســش به‍ت هَسـت ... 🌱 حَــؤٱســت بهـش هَســت ...؟!✨ خُدٱئ جـٱن ❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
♡•• معبــــــــــــودِ من مرا بپـــــــــــــــذیر اما آنچنان ڪہ شایستہ تو باشمـ.. ‌༻‌ @porofail_me
جانم‌بھ‌قربانت‌ 'حسین‌'جان...!🌱 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج - ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me ^^🕊🌿
"^^🥀...! نگو‌خستم... نگو‌مشڪل‌دارم... بدتر‌از‌واقعه‌ڪربلا‌مگه‌داریم...؟💔 هروقت‌خسته‌شدۍ هروقت‌مشکل‌داشتۍ یادڪربلا‌بیوفت... یاد‌تشنگۍعلی‌اصغربیوفت اون‌وقته‌ڪه‌دیگه‌خجالت‌میکشی‌ بگی‌من‌مشکل‌دارم!🥀 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
ღ… بــعـد‌از‌تــو‌همھ‌مـان‌فـرزنـدشَهدیـٖـم‌دیٖـگـر..¡🍂 🥀 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
[↻🌱] چہ‌ڪردھ‌بودے‌ڪہ‌خـــ‌ღــــدا‌همہ‌ات‌را‌براے‌خودش‌برداشت..✨ شھیــدِگــمنام‌ســلام🌙 ┏━⁦ಥ‿ಥ⁩━━━━┓  @porofail_me