『 💔°. 』
پشتِدرایستادھام؛
مھــرِمادرۍاتمراتااینجاکشاندهاست؛
درمیزنم ؛ درکھبآزمیشود ؛
نسیمےبھارۍ ...
شاخہهاۍبہخوابرفتہۍ
دلمرآبیدارمیکند !
داخلمیشومودرگوشہاۍ
آرامفقطصداۍتورامیشنوم ...
صدایۍکہدرختِدلم
فقطبہخاطرِآن
جوانہزده(:
وروحمبخاطرآنبازسبزشدهـ🍃
وقلبمسراسرآهوماتماستـ..
#یازهـراسلاماللهعلیہـا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مولای من!
من نامِ تو را
حذف به قرینهۍ
این همه دلتنگۍ و پرسش
صدا میزنم!
-علیرضاروشن✍🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
باسلام وصلوات
امروز اول ماه جمادی الثانی است.
نماز اول ماه و صدقه فراوان و توسل به حضرت زهرا (س) و دعا برای فرج مولا و رفع گرفتاریها و برآورده شدن حاجات و آمرزش اموات و عاقبت بخیری هممون
ان شاءالله
در کتاب مکیال المکارم از وظایف ما نسبت به امام عصر در وظیفه شماره ۲۳ و ۲۴ آمده است :
🔺 صدقه دادن به نیابت از امام زمان عج
#جمادیالثانی
#جمعه
🌹ماه جمادی الثانی (یا جمادی الآخر) ماه هشتم از ماههای قمری است
#اعمال_جمادی_الثانی
🌹1. چهار ركعت نماز: مرحوم سيد نقل كرده است كه در اين ماه - هر وقت كه باشد؛ هر چند روز اول بهتر است - چهار ركعت نماز بخواند (هر دو ركعت به يك سلام) در ركعت اول، پس از سوره حمد يك مرتبه «آية الكرسى» و بيست و پنج مرتبه «انّا انزلناه»؛ در ركعت دوم «حمد» و يك مرتبه سوره «تکاثر» و بيست و پنج مرتبه سوره اخلاص؛ در ركعت سوم «حمد» و يك مرتبه «قل يا ايّها الكافرون» و بيست و پنج مرتبه سوره فلق و در ركعت چهارم «حمد» و يك مرتبه سوره نصر و بيست و پنج مرتبه سوره ناس را بخواند.
🌹پس از پايان نماز، هفتاد مرتبه بگويد: «سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ اَكْبَرُ» و هفتاد مرتبه بگويد: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد» پس از آن سه مرتبه بگويد: «اَللّهمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ» آنگاه سر به سجده بگذارد و سه مرتبه بگويد: «يا حَىُّ يا قَيُّومُ، يا ذَاالْجَلالِ وَالاْكْرامِ، يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا رَحيمُ، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ» در پايان هر حاجتى كه دارد از خداوند عزوجل طلب نمايد. (اميد است اجابت گردد)
🌹خداوند خودش و مال و زن و فرزندان او را و همچنين دين و دنياى او را تا سال ديگر حفظ فرمايد و اگر در اين سال بميرد، پاداش شهيدان دارد.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
1609005483765.mp3
10.97M
اگه برای مادر اتفاق بیوفته
بچه ها پناه میبرن به بابا..
#فاطمیه🥀
#آسیدمجیدبنیفاطمه🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم می داد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفس هایم آنچنان بریده بالا می آمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید:" الهه جان! حالت خوب نیس؟" همچنان که با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار می دادم، زیر لب گفتم:" سرم... هم خیلی درد می کنه، هم گیج میره!" از شدت سرگیجه، پلک هایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت:" الان آماده میشم، بریم دکتر." به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم:" نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین." چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید:" خبری شده؟"
باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم:" نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفس هایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد:" خُب الان میریم دکتر، زود برگردیم."
از این همه پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم می داد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمی خواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم:" حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت." ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد:" پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر." در برابر سخن مردانه اش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است.
نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید:" بهتری؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمی گفت و خوب می دانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر می پاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش می کرد.
عقربه های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک می شد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنان که کمکم می کرد تا بلند شوم، گفت:" الهه جان! رنگت خیلی پریده، می خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟" لب های خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم:" نه، چیزی نمی خوام." و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم:" فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش می خواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و صبور تر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمی توانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید:" خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:" چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!"
کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی مقدمه شروع کرد:" خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!" نمی دانستم با این مقدمه چینی چه می خواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد:" ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد:" منم تصمیمم رو گرفتم و الان می خوام برم نوریه رو عقد کنم." درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش هایم هیچ صدایی نمی شنود که هنوز باورم نمی شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی فهمیدم چه می گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همان طور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهت زده ما، توضیح داد:" خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می کنن..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد:" الاقل می ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند جواب داد:" سه ماه نشده که نشده باشه! می خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
ابراهیم همچنان می خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می توانستم آرام باشم که چه زود می خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
Mohammad Hossein Pooyanfar - Chador Namaz (128).mp3
7.43M
حالِخوبهنیمهشب..
ماشاءالله به این جبروت
ماشاءالله به این عظمت
#محمدحسینپویانفر🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
رو به بهبـودیست حالت یا برای دلخوشـی..
بسترت را جمع کردی،
خانه را جـارو زدی؟ :)💔🥀
یک کلام از درد خود با من نگفتی هیـچوقت..
مخفی از چشمان حیـدر دست بر پهلو زدی..