~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
نه پرواز بلدم، نه بال و پرش را دارم.. #دامهای دنیایی اسیرم کرده اند.. ولی.. من میخواهم اسیر نگاه شم
دورازمعرفتهیہیادۍنڪنیم
از #حاجقــــاسم
رفتہبودۍڪہبیایےیآرسیدعلۍ💔
بیدستاومدی ... !
غرقدرخونبرگشتے(:"
براتخوندن
#ایاهلحرممیروعلمدارنیامد
چقدردلتنگتونیم😭✋🏼
چقدربیتابخندههاتونیم
حاجے💔°•|
ایشبہپسرامالبنین🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me ↬یقیناًڪُلُهخَیر⇜
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
•
.
دلم
یک تابلو می خواهد
یک تابلو
که
روی آن نوشته شده باشد
تا تو
چند قدم ...🚶🏻♀️♥︎
اینجا صداے عشق میآید... براے آنکه جستهایم و نبود...[خدا را چه دیدی شاید به دستت رسید🌿🕊] نگاهت را دریغ نکن...🌱👇🏼 🦋•|______هیـــــمــــــا_______|•🦋
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
• . دلم یک تابلو می خواهد یک تابلو که روی آن نوشته شده باشد تا تو چند قدم ...🚶🏻♀️♥︎ اینجا صداے
°
•
محبوبم!
من برای دیدنِ شما
همهی درها را زده ام.
عاشقی خوب است.
زندگی حلالِ کسانی که عاشق اند...♥︎🙂
✨ @HIMACHANNEL 🪐
#چنلشفوقالعادست...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
حــســــــیــــڹ آقــام
همہمیرڹٺومیمونےبرام💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بیچاره آن کسی که
در این شهر نا امید
مهر حسین(ع)
پا نگرفته است در سرش...🥺
💔#شب_جمعه
#صلاللهعلیڪیااباعبدلله♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💫🌺
🌺
من دلتنگم؛💔
برا نیمه شبای حرم دمِ ایوون
باز بی تابم!😢
هر شب آقا
به امید زیارتِ تو
توی رویاهام میخوابم
من دلتنگم💔
شب و روزمو فکر حرم میدونی پر کرده آقا؟!😢
کاری کن تا
دل عاشق و خسته من حرمت برگرده آقا😭😭
🎙 حسین طاهری
#شب_جمعه
#اباعبدالله
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🔹﷽🔹
امام صادق علیه السلام فرمودند:
هر كس در هر #شب_جمعه
❣️سوره واقعه❣️
را بخواند،
خداوند وی را دوست بدارد
و نیز دوستی او را در دل همه مردم اندازد
و در طول عمرش در این دنیا بدبختی و تنگدستی نبیند
و آسیبی از آسیبهای دنیا به او نرسد
و از همدمان امیرالمؤمنین علیه السلام باشد
و این سوره خصوصیتی نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام دارد كه دیگران با وی در آن شریك نیستند.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
ایماڹ حسینہ و از او
عالم گرفتہ آبرو...💛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
بهتریڹ آقای عالم حسیڹ✋🏻💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت:" نمونه اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!" و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید:" من نمی دونم مگه عرب ها رسم دارن شب چله بگیرن؟" که محمد خندید و با شیطنت
همیشگی اش جواب داد:" نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!" و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت:" همه اینا به کنار! نمی دونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی می زنه، یه کارایی می کنه که آدم شاخ در می آره!" که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همان طور که مستقیم به محمد نگاه می کرد، منتظر ماند تا ببیند چه می گوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل این که بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد:" ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. این همه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون می گفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد:" آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه می کنه! از من می شنوی، از این خونه برید!" لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونت های نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و می توانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد:" إن شاءالله که چیزی نمیشه!" و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم:" کجا بریم؟ تو که می دونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!" و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست:" عمه! تلویزیون رو برام روشن می کنی کارتون ببینم؟" و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمی توانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد:" ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me