سلاماقاجان...♥️
صبح شد....
باز دِلَم
تَنگـِ تُ
از دور ســَلام...
صلےاللهعلیڪیااباعبداللهالحسین ♥️
#صباحڪم_حسینـے
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
🖤•°پاداشدرودفرستادنبرفاطمه
سلاماللهعلیها
📬🖤↓پیغمبر_اکرم صلاللهعلیهوآله بهفاطمهسلاماللهعلیهافرمودند:
◾️«مَن صَلّی عَلَیْکِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَ اَلحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ» "(1)
◾️ایفاطمه!هرکهبرتوصلواتفرستد؛ خدایمتعالهمهیگناهاناورا،بدون استثناء،میبخشدوهرجاکهمندربهشت باشم؛خدااورادربهشتبهمنملحق میڪند.
☑️واینصلواتچقدرزیباست:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
▪️بحارالانوار جلد 43 ص55
🖤⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#حاج_قاسم🖐🏻♥️
خندههایت، خرازی🙃
جـزیـرهات، مَجنون🖤
قایـقـت، عاشـ🇮🇷ـورا
قــرمــزت، خـ🥀ـون
راهــت، جــنــون🕊
مقصدت، جنـوب🌴
سپاهت، قـ🇵🇸ـدس
لشڪرت، عمـ🌷ـاد
تعصبت، نصرالله💠
ایمانت، ڪاظـمے🖤
قـنـوتـت، صـیـاد🤲🏻
رڪوعت، باڪرۍ✨
سجـدهات، گمنام📿
خاڪت، املاڪے🍃
آسمانت، ڪشورۍ🚁
زمیـنت، افـلاڪے🌾
تفحصت، پازوڪے🏷
ڪربلایت، ٤ و ۵ 🕌
شمالت، شیرودۍ🧔🏻
جنوبت، شلمـچـه🌿
چشمـانت، هـمـت🖤
نگاهت، چراغچے🌝
غیرتت، متوسلیان
قـلـبـت، چـمـران🖤
مـغـزت، بـاقـرۍ🔓
دغدغههایت، دقایقے
دستت، برونسے✋🏻
انگشترت، شوشترۍ🖤
عقیقت، ذوالفقارۍ
حجتت، حججے🕋
فهمت، فهـمـیـده🧖♂
سیدت، خامنهاۍ💪🏻
گلستانت، خطمقدم🖤
بوستانت، بالاۍ سنگر
فارسےات، سلمان🌼
عربـےات، ابومهدۍ☀️
نقشهها را ڪشیدۍ🔥
و راه آسمان را گشودۍ
حـاجقـاسـ🌹ـم!ツ
#یڪسالاستشهࢪخالےشده🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خیالِخوبِتو🧡
لبخندمیشودبھلبم
وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:"
- حاجےِامیدِمایـے🖐🏽
#حاج_قاسم🕯|••❥
#پروفایل^^
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
خیالِخوبِتو🧡 لبخندمیشودبھلبم وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:" - حاجےِامیدِمایـے🖐🏽 #حاج_قاسم🕯
گرچہایـنشهـرشلوغ
اســت؛ولـےباورکنآنچنـٰان
جـٰاےطخالیسـتصدامـےپیچد ..!'
- سرداردلهـٰا🌱'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#شماگفتین(`:
_اهل کرمانید؟
---------------
یہجانوشتہبودڪہ
ازیڪۍمیپرسۍاهلڪجایۍ
میگہ'ڪرمان(:'
بایہحسرتبھشمیگۍخوشبحالت😭
نہمتاسفانہڪرمانۍنیستم🙂💔
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را می کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حاال با دیدن او جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا می کردم:" دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد..." و او همان طور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم:" برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..." همان طور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می کشیدم تا هر چه می توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می زدم:" مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!" لعیا که خیال می کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حاال به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم:" ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!" اشک در چشمان محمد و عبداهلل خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همان طور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش می لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم می سوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم:" از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفس هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه ام می کوبید.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد
🌺🍃🌸🍃🌺
......
مجید بی آن که به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی صدا گریه می کرد و نه فقط شانه هایش که تمام بدنش می لرزید. هیچ کس نمی دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد:" الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می زد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود، جیغ زدم:" این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...." هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه های بی صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می زدم:" مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می چکید، خیره شدم و فریاد زدم:" مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟" پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را باال کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه می کرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:" بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی شد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفس هایش، بالا و پایین می رفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:" می خواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همان طور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک هایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند. احساس می کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج می زد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته های خشم و کینه، چیزی نمی روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدم هایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:" تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید:" قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد:" بله، قول دادم." که جای پای اشک های گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل این که با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید:" از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمی خواد چشمش به چشم تو بیفته!" مجید لحظه ای مکث کرد، شاید می خواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم:" ازت متنفرم..." و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم های بی رمقش را روی زمین می کشید و می رفت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me