خیالِخوبِتو🧡
لبخندمیشودبھلبم
وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:"
- حاجےِامیدِمایـے🖐🏽
#حاج_قاسم🕯|••❥
#پروفایل^^
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
خیالِخوبِتو🧡 لبخندمیشودبھلبم وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:" - حاجےِامیدِمایـے🖐🏽 #حاج_قاسم🕯
گرچہایـنشهـرشلوغ
اســت؛ولـےباورکنآنچنـٰان
جـٰاےطخالیسـتصدامـےپیچد ..!'
- سرداردلهـٰا🌱'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#شماگفتین(`:
_اهل کرمانید؟
---------------
یہجانوشتہبودڪہ
ازیڪۍمیپرسۍاهلڪجایۍ
میگہ'ڪرمان(:'
بایہحسرتبھشمیگۍخوشبحالت😭
نہمتاسفانہڪرمانۍنیستم🙂💔
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را می کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حاال با دیدن او جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا می کردم:" دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد..." و او همان طور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم:" برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..." همان طور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می کشیدم تا هر چه می توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می زدم:" مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!" لعیا که خیال می کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حاال به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم:" ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!" اشک در چشمان محمد و عبداهلل خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همان طور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش می لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم می سوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم:" از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفس هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه ام می کوبید.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد
🌺🍃🌸🍃🌺
......
مجید بی آن که به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی صدا گریه می کرد و نه فقط شانه هایش که تمام بدنش می لرزید. هیچ کس نمی دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد:" الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می زد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود، جیغ زدم:" این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...." هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه های بی صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می زدم:" مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می چکید، خیره شدم و فریاد زدم:" مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟" پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را باال کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه می کرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:" بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی شد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفس هایش، بالا و پایین می رفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:" می خواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همان طور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک هایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند. احساس می کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج می زد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته های خشم و کینه، چیزی نمی روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدم هایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:" تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید:" قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد:" بله، قول دادم." که جای پای اشک های گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل این که با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید:" از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمی خواد چشمش به چشم تو بیفته!" مجید لحظه ای مکث کرد، شاید می خواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم:" ازت متنفرم..." و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم های بی رمقش را روی زمین می کشید و می رفت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
『🖤͜͡🌿』
ما عشق را
پشتِ درِ
این خانه
دیدیم..
زهرا در آتش بود
حیدر داشت میسوخت...💔😭
#ایامفاطمیه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
●
•
⸤ تشنھجاندادنسوزدسرگیسوۍحرم
نگرانبودحرامےنرودسوۍحرم ⸣
حاجیخیلۍدلمونواستتنگشدهها💔
سردارمیدونمشماآسمونۍهاهیچوقت
دستمونورهانمیکنید
حاجیبراموندعاڪنکہبافرورفتندر
منجلابگناهواسیرهواۍنفسشدنو
دلبستگۍبهایندنیاۍفانےمادستتونو
رهانکنیمـ😭✋🏼
#هواۍشهادتـداردایندلمـ🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
● • ⸤ تشنھجاندادنسوزدسرگیسوۍحرم نگرانبودحرامےنرودسوۍحرم ⸣ حاجیخیلۍدلمونواستتنگشدهها💔 سردار
〖•🕊🌿•〗
هربارکهـعکسِجدیدۍ
ازتومیبیـنم،داغِدلـمتازهمیشهـ(:
وحسـرتـیعمیــقدروجودم:)💔'!
#دلانھ🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره ناله های بی مادری ام نشسته و بی صدا گریه می کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی ترسیدم که ناله های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان
تنها و بی یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم.
پدر پیراهن مشکی اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می کردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می کردم که از باران اشک های خونینم خیس شده و از لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت خواب اتاق زمان دختری ام خزیده و از این همه بی کسی ام ناله می زدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی رسید.
لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی توانستند مرهم زخم های دلم باشند، هرچند آن ها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
نمی دانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه هایم شکست.
ملحفه تشک را با ناخن هایم چنگ می زدم و در فراق مادر جیغ می کشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس می خواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمی فهمیدم. هیچ کس نمی توانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسل های کتاب مفاتیح الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمی کشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک می دیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می کردم، تخت خواب مادر را مرتب می چیدم، آشپزخانه را می شستم و حالا چطور می توانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش می داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا می داد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی هیچ پرده ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بی آن که توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست:" الهه جان!" و پیش از آن که سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید:" چیزی می خوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد:" از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشک هایم به جراحت افتاده و به شدت می سوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله کردم:" عبدالله! من دیگه نمی خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می گفت بخونم، دل بستم! می گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...."
که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل این که نداند در پاسخ این همه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم:" عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت..." دست سردم را میان دستان برادرانه اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:" مجید الان اومده بود دمِ در، می خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در رگ هایم به جوش آمد و خروشیدم:" من نمی خوام ببینمش... من دیگه نمی خوام ببینمش!" عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد:" هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می کرد، اعتراض کردم:" عبدالله! من نمی خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد:" الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!" که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم:" عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می گفت امام حسن (ع) مامانوشفا میده، می گفت تو فقط صداش بزن..." دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی دید و همچنان می گفتم:" عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..." گریه های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می کرد نمی توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش های خواهرانه اش دلداری ام می داد و می شنیدم که مخفیانه به عبدالله می گفت:" آقا مجید باز اومد دمِ در. می خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me