🔴 اين پول هاى زياد!
#مجید_ملامحمدی
#داستان
شيخ زين العابدين1 جلوى در ايستاد. وقت رفتن سيد2 به حرم بود. شيخ زين العابدين مى دانست وقتش است كه بگويد. چند روز دندان روى جگر گذاشته بود. خجالت مى كشيد به استادش سيد بگويد. سيد در فكر چيزهاى كوچك نبود. دلش در خانه خدا و حرم كعبه سير مى كرد. شيخ زين العابدين همان طور ايستاد تا سيد از اتاقش در آمد. او عبا و قبايش را پوشيده و عمامه سياهش را خيلى مرتب بر سر گذاشته بود. به خودش هم عطر خوبى زده و براى رفتن به زيارت خانه خدا آماده بود.
چند وقتى مى شد كه از عراق به مكه آمده و همسايه حرم شده بودند. سيد در مكه يا درس مى گفت يا به خانه خدا مى رفت و مشغول عبادت مى شد. سيد با خوشرويى گفت: «كارى ندارى، شيخ زين العابدين؟»
شيخ با احترام در را به روى استاد باز كرد و گفت: «فقط جمله اى مى خواستم عرض كنم.»
سيد ايستاد و گوش داد. شيخ زيدن العابدين گفت: «شما انسان بزرگوار و سخاوتمندى هستيد. از كمك به آدم ها هم كم نمى گذاريد. مى خواستم بگويم وضع خرج خانه ما طورى شده كه حتى يك درهم هم نداريم. بايد براى تهيه غذا و خرج ميهمان ها و شاگردان كارى بكنيد!»
سيد نگاهى پر محبت به او انداخت، سرش را تكان داد و بيرون رفت. شيخ زين العابدين تعجب كرد. او نمى دانست پشت نگاه عجيب سيد چه رازى است. عادت سيد بود كه هر روز اول صبح بعد از طواف و دعا در خانه خدا به خانه مى آمد. اول قليان مى كشيد، سپس به اتاق درس مى رفت و براى شاگردانش درس مى گفت. او بالاخره از خانه خدا برگشت و در ا تاق بيرونى منتظر نشست. شيخ زين العابدين حرفى نزد و فقط به سيد نگاه كرد. خادم خانه قليان آورد و آن را جلو سيد گذاشت. تا شروع درس چند دقيقه اى بيش تر نمانده بود.
ناگهان در به صدا در آمد. خادم، از درون مطبخ، بلند گفت: «آمدم!»
سيد با عجله از جا برخاست و گفت: «قليان را از اين جا برداريد و بيرون ببريد!»
شيخ زين العابدين كه كنجكاو شده بود، فورى قليان را برداشت و به دست خادم داد. بعد پشت سر سيد به طرف در رفت. سيد در را باز كرد و با رويى گشاده گفت: «سلام بر شما، خوش آمديد، بفرماييد!»
مردى عرب بود كه با او احوالپرسى كرد. پابه خانه گذاشت و به راهنمايى سيد، به اتاق او رفت. شيخ زين العابدين كنجكاو شد. در دلش فكر كرد:«او چه كسى است كه سيد اين همه احترامش مى كند؟!» كنار در نشست و خيره شد به آن دو. آن ها چند جمله اى با هم رد و بدل كردند.
سپس مرد ميهمان كاغذ كوچكى به سيد داد و برخاست. سيد خم شد و دستش را بوسيد. شيخ زين العابدين هاج و واج نگاهش كرد. باورش نمى شد سيد دست كسى را ببوسد. داشت خشكش مى زد. سيد با احترام زياد مرد غريبه را تا دم در بدرقه كرد. مرد عرب سوار شتر خود شد و از آن ها خدا حافظى كرد. شيخ زين العابدين نمى دانست چه بگويد. سيد گفت: «اين حواله را نزد مرد صرافى كه كنار كوه صفا نشسته ببر و آنچه به تو تحويل مى دهد بگير؛ عجله كن!»
شيخ زين العابدين بدون هيچ سؤلى عبايش را بر تن كرد و از خانه بيرون زد: «يعنى او تاجرى بزرگ بود... اما پس چرا سيد كه آن همه عظمت و بزرگى دارد، دستش را بوسيد؟!» فكر هويت ميهمان غريبه استاد از ذهنش بيرون نمى رفت. به كوه صفا رسيد. دكان كوچكى كنار كوه ديد. مردى تنها در دكان نشسته بود. سلام كرد و حواله را نشانش داد. مرد صراف به او احترام كرد. احوالش را پرسيد و گفت: «چهار نفر كارگر براى حمل بار بياور!»
شيخ زين العابدين چند قدم آن طرف تر چهار كارگر پيدا كرد. مرد صراف آن ها را به عقب دكانش برد و چند كيسه سنگين بر شانه هايشان گذاشت. شيخ زين العابدين از او تشكر كرد و كارگرها را به خانه سيد برد. سيد با خوشحالى در يكى از كيسه ها را باز كرد. پر از پول بود. چشم هاى شيخ زين العابدين برق زد. سيد كرايه كارگرها را داد. آن ها با شوق از آن جا رفتند. شيخ زين العابدين پرسيد:«اين...اين پول هاى زياد؟!»
اما زبانش بند آمد. سيد همه پول ها را به او سپرد و به اتاق ديگر رفت. بدن شيخ زين العابدين داغ شده بود. از كوزه كوچك آب نوشيد. سپس به كمك خادم پول ها را به پستو برد. چند روز بعد، با عجله به كوه صفا رفت. چيز عجيبى ديد. اثرى از دكان صرافى نبود. از چند مرد سراغ گرفت.
كسى مرد صراف را نمى شناخت. شيخ زين العابدين با ناراحتى به پيشانى خود زد. ياد ميهمان عرب سيد افتاد؛ مردى كه بلند قامت بود و پيوسته لبخند مى زد. شيخ زين العابدين آرام آرام گريه كرد.
📝 پى نوشت:
1. شيخ زين العابدين سلماسى از علماى با تقواى شيعه.
2. علامه سيد مهدى بحرالعلوم از علماى بزرگ شيعه كه اهل بروجرد بود، اما در عراق زندگى مى كرد.
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
http://eitaa.com/joinchat/4119724036Cdb8274ed3a
🔴 حقيقت در اين جاست 1⃣
🔸م. محمدى
#داستان
در رستوران هتل بود كه با او آشنا شدند؛ پزشك دانا و متينى بود. انگليسى را به خوبى به لهجه خودشان حرف مى زد. وقتى سؤل آن ها را شنيد، كمى فكر كرد و بعد جواب داد: امام يعنى يك انسان كامل؛ انسانى كه از همه ما به خدا نزديك تر است و هيچ گناه و خطايى ندارد!
مرد مسافر پرسيد: قرآن چيست؟
او مهربانانه گفت: ما مسلمانيم. شيعه ايم و قرآن كتاب آسمانىِ همه مسلمان ها است. كتابى كه پُر است از دستورهاى بزرگ خدا براى بشريت؛ مثل انجيل كه كتاب آسمانى و مقدس همه مسيحيان است.
مرد گفت: سخنى برجسته از قرآن را برايم بخوان.
او فورى از حفظ خواند: «هر چيزى خداوند را تسبيح مى كند»؛ يعنى همه اشيا و گياهان و هر چه كه در جهان ماست، مشغول ذكر و تسبيح خداوند هستند.
مرد در فكرى عميق فرو رفت. همسرش نيز غرق در تفكر شد. درختان، كوه ها، سنگ ها، دره ها، درياها و همه چيز؟
آخر چگونه؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
مرد خود را روبه روى در بزرگى ديد. همسرش كنارش ايستاد. از فكر حرف هاى پزشك مشهدى بيرون آمد. نسيم سبكى موهاى انبوهش را به بازى گرفت. گونه هايش خنك شد. درى بزرگ و چوبى بود، با نوشته هايى به خط عربى و فارسى كه به شكل زيبايى در هم گره خورده بودند؛ با پرنده هايى به گونه مرغانِ افسانه اى، كه رو به بالا در پرواز بودند.
مرد ايستاد و خيره شد به نوشته ها. زن شانه به شانه او امتداد نگاهش را دنبال كرد. هر دو اندكى بعد چشم كشاندند طرف كاشى هاى دور تا دور در بزرگ و سپس بى اختيار نگاهشان كشيده شد طرف حياط. گنبد طلا، خيالى و خاموش بود؛ اما گويا هزارها راز نهفته در دل داشت. با خاطرات بى شمارى از گذر تاريخ و آمد و شد آدميان. مثل قلب تپنده اى كه هيچ گاه از تپش باز نمى ايستاد.
زن گفت: برويم. عجله كن!
عجله مرد بيشتر بود؛ اما هنوز نمى خواست از معمارى با شكوه حرم چشم بكند. زن، آرام گفت: براى ديدن اينها فرصت هست. دوربين هم كه آورده ايم.
مرد گنبد را نشان داد و ناخواسته پاسخ داد: نگاه كن... آن بناىِ طلايى، آن آرامگاه بزرگ... مى خواهد چيزى بگويد.
زن خنديد: هنوز نيامده مسحور شدى؟
مرد به خودش آمد، اما گنگ و نامفهوم گفت: نه... شايد خيالاتى شده ام!
هر دو از كنار آدم هاى زيادى رد شدند. صداى صلوات در اوج و فرود بود. بوى خوشى دلشان را نوازش مى داد. هر دو با تعجب مردها و زن هاى زيادى را ديدند كه درِ چوبى زيبا را مى بوسيدند. مرد انديشيد: مثل خيلى جاها كه رفتيم. هند... تَبت يا افغان ها، كه سمبل خيالى شان را مى بوسند و به آغوش مى كشند!
زن دست مرد را كشيد: هنوز هم كه در رؤايى!
مرد به خودش آمد. دربان با نگاهى تند سدّ راه شان شده بود. مرد كه فارسى نمى دانست، در مقابل دربان از همسرش پرسيد: چه مى گويد؟
زن شالِ دور سرش را جلو كشيد، بعد به اشاره چشم ها و دست هايش گفت: نمى دانم، خودت بپرس.
مرد آمد چيزى بپرسد؛ اما فارسى نمى دانست. به اشاره دست گنبد را نشان داد و به دربان فهماند كه مى خواهد به ديدن آن جا برود. دربان دستش را به علامت «نه» تكان داد و بلند گفت: فقط مسلمان، مسلمان!
زن حيرت كرد. شانه هاى مرد افتاد. دلش فرو ريخت. هر دو علت ممانعت را خيلى زود فهميدند. رفتن به حرم براى غير مسلمانان ممنوع بود. آن دو مضطرب و عرق كرده اصرار كردند، پا به حياط بگذارند، دربان جلويشان ايستاد. آنها برگشتند. زن با ناراحتى گفت: اشتباه كرديم؛ اين جا، جاىِ ما نيست.
مرد گفت: عجله نكن... ما بايد صبور باشيم. كار ما تمام نشده.
زن اعتنايى نكرد. هر دو از دالانِ ورودى بيرون آمدند. محوطه بيرون حرم، نشاط انگيز بود. مردها و زن هاى زيادى به آرامى در رفت و آمد بودند. زن آن ها را نشان داد و گفت: يعنى ما با آن ها فرق داريم، ما غير آدميم!
مرد خنديد. به شانه همسرش زد و گفت: آهاى اشتباه نكن، ما هر دو هنوز هم دانشجوييم و همه چيز را بايد به ديده تحقيق و علم نگاه كنيم نه احساسى و زنانه.
زن ايستاد و دست هايش را از هم باز كرد و بعد با بى خيالى آن ها را رها كرد و پرسيد: خوب يعنى چه؟...اين همه راه آمديم به ايران كه چه؟ اين همه خرج و وقت و خستگى! يعنى تو هنوز هم اميدوارى.
مرد برگشت طرف حرم. خيره شد به گنبد زرد. دلش دوباره فرو ريخت. سرش اين بار گيج رفت. دانه هاى درشت عرق خيلى زود پهناى پيشانى اش را پوشاند. زن نگران نگاهش كرد و پرسيد: چه شد...حالت خوب است، عزيزم!
مرد برگشت، باعجله راه افتاد و گفت: خوبم...!
زن دنبالش دويد: چه شده، چرا حرف دلت را به من نمى گويى؟ چرا عوض شده اى؟
مرد دستِ او را گرفت. از كنار چند دستفروش گذشت و آهسته گفت: خيلى عجيب است. برايت مى گويم. مردِ نگهبان مانعى بين ما و صاحب آن خانه است. من مى دانم كه در آن جا يك راز بزرگ است. يك راز كشف نشده!
🔴 حقيقت در اين جاست 2⃣
🔸م. محمدى
#داستان
مرد كنار جوى آب نشست. ماشين ها به سرعت در گذر بودند. آدم ها بى خيال و عجول... در حركت. مرد هنوز اضطراب داشت. گويا كم كم مى خواست تب كند. مهره هاى پشتش تير مى كشيد. شانه هايش بى حس و حال بودند.
همسرش گفته بود: شايد فشارت پايين آمده. در نزديكى هتلمان يك درمانگاه مجلل است. به هتل كه رفتيم، خودت را به پزشك نشان بده و سپس رفت كه آب ميوه بياورد. مرد انديشيد: چه رازى در پس آن بارگاه طلايى است. آخر چه حرف ناگفته اى مانده كه ما در اين چند سال كشفش نكرديم!
دوباره همه دلش رعشه گرفت: در آن جا كيست، يك دورغ بزرگ يا يك حقيقت ناب؛ كدام يك؟ چرا دربان راهمان نداد تا بارگاهش را از نزديك ببينيم. ما كه اين همه راه را به بهانه او و دينش آمديم. اكنون بااين حال به چه كسى پناه بجوييم؛ آن هم در اين كشور غريب!
مرد انگشت به جدول كنار خيابان كشيد. دستش مى لرزيد. دوباره سر و صورتش بناى عرق ريختن كرد و چشم هايش غرق در اشك شد. چند بار زير لب تكرار كرد: ما در اين جا غريبيم!
آرام آرام گريست و به آسمان چشم دوخت: خدا كه هست. بالاىِ سرِ ما است. با ما است، مگر نه؟ اما حقيقت در كجاست؟... پس اگر خدا هست...نه... تنها نيستيم!
نگاهش برگشت به طرف مغازه اى كه همسرش در آن جا بود. همسرش كه منتظر ايستاده بود، بالبخند برايش دست تكان داد. مرد به زحمت به او تبسم كرد: اگر آن پزشك راست گفت، اگر صاحب آن بارگاه بزرگ است و روحش به كمك انسان ها مى شتابد...، پس ما...پس ما غريبيم. چرا، چرا به كمكمان نمى آيد؟
دوباره و آرام گريست. ناگهان صداى همسرش او را به خود آورد. زن روبه به رويش ايستاد. در دستش سينى كوچك آب ميوه بود. با تعجب به چشم هايش خيره شد و گفت: يك ليوان از اين آب سيب بخور تا حالت جا بيايد. سرپا ايستادم تا فروشنده آب سيب هاى تازه را برايت بگيرد.
مرد آب سيب را با بى ميلى سركشيد. ليوان خالى را در سينى گذاشت. زن بيش تر نگران شد. آب ميوه خود را هورتى سركشيده و ليوان را به تندى به مغازه برد. سپس برگشت و گفت: برويم.
مرد برخاست. ناگهان مردى دستفروش جلويشان آمد. مردى ميانسال كه تسبيح و مهر و آينه داشت. به هر دو سلام كرد. هر دو فورى سلام كردند. مرد دستفروش احوالشان را پرسيد. هر دو گفتند: سپاسگزاريم. خوبيم!
اما فورى و با شگفتى به هم خيره شدند و سپس زل زدند به او كه لب هايش به لبخند باز بود. او با آنان به انگليسى سخن گفته بود. زن داشت از تعجب پس مى رفت. لب هاى مرد مى لرزيد. در دل هر دو سؤلى مهم خطور كرد: مرد دستفروش ساده از كجا نگليسى بلد است؛ آن هم به لهجه محلىِ خودمان؟ اما دستفروش مهلت انديشيدن بيش تر به آن ها نداد و از مرد پرسيد: چرا ناراحتى؟
مرد، بى آن كه فكر كند، پاسخ داد: غريبيم. به حرم راهمان ندادند. بايد به كشورمان برگرديم!
مرد دستفروش خنديد. حالت نگاه و خنده اش عجيب بود. مثل ديگر مردم مشهد نبود. گونه هايى سرخ و ابروهايى گشاده داشت. پشتِ لبخندش مفهومى بلند خوابيده بود. زن فقط با شگفتى به همسرش نگاه كرد. مرد با صداى لرزان ادامه داد: نگهبانِ آن جا گفت غير مسلمان ها را به حرم راه نمى دهيم. ما از آن سوى دنيا به شهر شما آمده ايم؛ اما حالا با دست خالى بايد برگرديم!
مرد دستفروش با لحن مهربان ترى گفت: ناراحت نباش. برويد راهتان مى دهند!
مرد با تعجب گفت: همين الان رفتيم. محال است راهمان بدهند.
مرد دستفروش با همان آرامش گفت: راهتان مى دهند. آن وقت اجازه نداشتند؛ اما الان مانعى پيش رويتان نيست!
و سپس خيلى زود رفت. و در ميان انبوه مردم پياده رو محو شد. زبان مرد وهمسرش بند آمده بود. هر يك با نگاه پرسشگر خود از ديگرى مى پرسيد: او كه بود؟
#ادامه_دارد
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag
🔴 حقيقت در اين جاست 3⃣
🔸م. محمدى
#داستان
هر دو شتابان به درِ حرم رسيدند. نگهبان نگاهشان نكرد. اول مرد و سپس همسرش پشت سر او پا به حياط گذاشتند.
مرد با كنجكاوى برگشت و خيره شد به نگهبان. برايش شگفت انگيز بود. حالا نگهبان ديگر عبوس نبود و مهربانانه نگاهشان مى كرد. زن شانه مرد را گرفت و آهسته گفت: آن دستفروش...شايد يك قِدّيس بود!
مرد گفت: نمى دانم. ما به دنياى عجيبى پا گذاشته ايم.
هر دو بى آن كه به مردم، صحن ها، كاشى ها و كبوتران حرم بنگرند، يكراست روبه روى درى كه به سمت ضريح باز مى شد رفتند و ايستادند. دور تا دور ضريح از آدم ها غلغله بود. باز صداى صلوات، دلنواز آسمان مى شد. مرد و زن همان جا ايستاده بودند. در چشم هاى هر دو اشك هاى تازه اى پرپرشد. مرد در دلش انديشيد: اين خانه چقدر مهربان است!
زن فكر كرد: سواى همه آن خانه هايى است كه رفتيم!
مرد به حرف آمد: برويم داخل!
هر دو پا به راهرويى كوچك گذاشتند. مردمِ مشتاق به هم فشار مى آوردند تا زودتر به ضريح نزديك شوند. زن آهسته گفت: چه حس و حالى دارند، چه شورى!
مرد فكر كرد: عشقى غير قابل توصيف است!
اما هر دو ديدند كه دورشان خالى است. موج فشار جمعيت به سمت آن ها نمى آمد. هر دو دوباره غرق در شگفتى شدند. نزديك ضريح كه رسيدند، مرد ناخواسته و شيفته چند قدم جلو رفت. دورتادورش خالى شد. زن از كنار يكى از ستون هاى آينه كارى شده، گريه كنان نگاهش مى كرد. مرد با حالتى عجيب به ضريح رسيد. از پشت يكى از پنجره هاى كوچك فلزى به درون ضريح نگريست. همه بدنش لرزيد. دلش به شور و هيجان افتاد. خوب به درون آن خيره شد.
مردى از ميان ضريح به او لبخند مى زد. مرد چشم هايش را ماليد. فكر كرد غرق در خيال شده است. يا همه اين اتفاقات، يك خواب طولانى است؛ اما واقعيت داشت. برگشت و به مردهاى دور و برش خيره شد. هيچ كس به او توجه نداشت. در دو طرفش كسى نبود. دوباره نگاه كرد. مرد مهربان هنوز لبخند مى زد. ناخودآگاه سلام كرد و احترام گذاشت. مرد مهربان پرسيد: چه مى خواهى؟
صداى لطيفش طنين بلندى داشت. گويا در همه آسمان ها مى پيچيد. بوى عطر خوشى از بالاى پنجره كوچك كه باز بود، بيرون مى زد.
مرد بغض كرده و گرفته فقط يك جمله به يادش آمد و گفت: شنيده ام كه همه موجوداتِ پيرامون ما تسبيح خدا مى گويند... چگونه؟
مرد مهربان گفت: الان به تو نشان مى دهم.
مرد بى اختيار برگشت. حسى در درونش فرمان داد كه حركت كن. راه افتاد. به همسرش رسيد. زن پرسيد: چه شده؟ مرد سخنى نگفت و راه افتاد. هر دو به حياط رفتند. مرد دگرگون شد. چشم هاى ملتهبش در همه جاىِ حرم چرخ خوردند. روى گنبد، گلدسته ها، كاشى ها، حوض، سنگ ها، رواق ها...همه! به عجله از صحن بيرون آمد. چند تكه درخت ديد. خيره شد به آن ها: همه دارند تسبيح مى گويند. خوب گوش كن... خداى من، همه دارند خدا را صداى مى زنند حتى اين درخت ها.
حالا زن هم مى شنيد. هر دو غرق در گريه بودند. هر دو بى اختيار چشم مى گرداندند. گويا بال در آورده بودند و در لابه لاى صداها پرواز مى كردند. مرد از هوش رفت. زن جيغ بلندى كشيد...
#ادامه_دارد
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag
🔴 حقيقت در اين جاست 4⃣
🔸م. محمدى
#داستان
خادمان مرد را به هوش آوردند. او خود را در درون يكى از حجره ها ديد. همسرش هنوز مى گريست. مرد خوشحال بود. گويا جوان شده بود و همه سنگينى هاى دلش فرو ريخته بود. روى تخت نشست. خادمان با تعجب جلو رفتند.
يكى از خادمان به او شربت خوراند. زن موهاى مرد را مرتب كرد. خادم پيرى به فارسى پرسيد: بهتر شدى؟
مرد به اشاره تشكر كرد و برخاست. زن با هيجان گفت: چه معجزه بزرگى!
مرد با شوق زياد پاسخ داد: معجزه صاحب اين بارگاه بود.
او حقيقت را به ما نشان داد. آفتاب در اين جا است. بر بلنداى همين خاك!
ناگهان خادم جوانى به او كاغذ و خودكار داد. مرد تعجب كرد. خادم جوان كه انگليسى بلد بود، با مهربانى گفت: برايمان بنويس!
مرد و زن پرسيدند: چه چيزى را؟!
خادم جوان گفت: معجزه اى را كه ديدى. اتفاقى كه در حرم امام رضا(ع) برايت پيش آمد. براى ما بنويس تا به يادگار نگهش داريم!
مرد با خوشحالى پشت ميز حجره نشست و شروع به نوشتن كرد: من جوانى امريكايى هستم. سال ها پيش كه من يك دانشجو بودم، در خود خلأ بزرگى حس مى كردم. من هميشه دنبال حقيقت بودم. در همان حال، تصميم به ازدواج گرفتم تا به آرامش برسم. همسر مهربانم نيز دانشجو بود. فكر مى كردم با ازدواجم اين خلأ پر مى شود و اين كمبود جبران مى گردد؛ اما نشد. فهميدم همسرم هم مثل من همين حس و حال را دارد. ما هر دو تصميم به خواندن كتاب هاى معنوى و ارتباط با كليسا گرفتيم. عطش و افسردگى مان رفع نشد. در دانشگاه شنيده بوديم كه در كشورهاى شرقى مذاهب مختلفى وجود دارد. عزم سفر كرديم. ابتدا به كشور چين رفتيم. از طريق سفارت كشورمان با يك روحانى چينى آشنا شديم. به كمك او مدتى به رياضت و سختى مشغول شديم؛ اما فايده اى نداشت. از چين به تبّت رفتيم و در يكى از معابد هيماليا به رياضت و عبادت پرداختيم. اثرى نداشت. هيچ وقت يادم نمى رود كه چهل شب روى تختى كه بر آن ميخ هاى تيز بود، مى خوابيديم تا دلمان را از همه گناهان و تيره گى ها بشوييم و به حقيقت برسيم؛ اما بيهوده بود. از آن جا به هندوستان رفتيم و بامرتاضان بسيار مراوده كرديم. از رياضت هايمان در هند حكايت هاى بسيارى داريم؛ اما چه سود! نا اميدانه قصد اروپا داشتيم كه گفتيم سر راه مان، از افغانستان به ايران بياييم. پس به ايران آمديم. مردى شهر مشهد را به ما معرفى كرد. به اين جا آمديم. مردى كه زبانمان را بلد بود، راهنماى خوبى برايمان شد. فهميديم اين جا شهر شيعيان است. در اين خانه مردى بزرگ به اسم امام رضا(ع) دفن است. ما را در حرمش راه ندادند؛ اما او با معجزه خود و به وسيله مردى مهربان و غيبى ما را به خانه اش دعوت كرد. من او را در مقبره مجلل و خوشبويش ديدم. او مثل مسيح زيبا بود. قامتى بلند و چشم هايى نافذ داشت. او با من حرف زد. به سؤل من پاسخ داد و حقيقت رادر چشم ها و قلب من ريخت. اكنون من و همسرم به حقيقت گمشده مان رسيده ايم. حقيقت در اين جاست. در دست هاى آفتاب اين خانه. گوش كنيد هنوز هم صدى زلالش در گوش من جارى است؛ هنوز هم.
◀️ اين داستان بر اساس خاطره اى از آیت الله مصباح يزدى باز آفرينى شده است.
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag
🔴 مرگ مزخرف 2⃣
🔸زهره شريعتي
#داستان
... البته دلم براي عزيز، خيلي سوخت. هيچ فکر نمي کردم يک روز اين طوري بميرد؛ وحشتناک بود. البته بيشتر از وحشتناک، دل به هم زن بود. اين که ماشين با آن سرعت بزند به آدم و جوري پرتت کند که بيفتي وسط باند مخالف بزرگراه و دو تا ماشين ديگر از رويت رد شوند، تصوير مزخرفي از يک مرگ به نظرم می آمد. تصادف، آن هم به اين شکل، مرگ مزخرفي است و اصلاً آبرومندانه و درست و حسابي نبود.
بهترين مرگ براي پيرها، مردن در خواب است؛ نه دردي حس می کنند، نه اصلاً می فهمند که مرده اند و کسي هم توجهش جلب نمي شود؛ اما کشته شدن در تصادف، براي يک پيرزن 75 ساله و يک پيرمرد 80 ساله، اصلاً جالب نيست؛ آن هم چنين تصادفي.
باز صد رحمت به خاله؛ لااقل سرطان گرفت. اين طوري می شد در طول بيماري اش، کلي هم مظلوم نمايي کني و از دست روزگار هم گله و شکايت که خواهرش جوان مرگ شد؛ شوهرش وفا نداشت؛ دخترش نصف سال ازش دور بود؛ چند ماه پيش، پدر و مادرش هر دو با هم مردند و حالا خودش هم از درد سرطان، دارد می ميرد. امان از اين دنيا! اي خدا! چه حکمتي داشتي خدا!
دقيقاً حرفهايي که مامان می زد، همين بود. مرگ هيجان انگيزي بود؛ آن هم براي خاله مهري. چند سال اين دکتر و آن دکتر می رفتي، دو سه بار عمل جراحي، بعد دوباره آن توده مزاحم غريبه، توي بدنت رشد می کرد و براي آخرين بار، توي بيمارستان بستري می شدي. عالم و آدم می آمدند ملاقاتت و دلشان براي تو می سوخت؛ سعي می کردند حرفهاي اميدوارانه بزنند؛ قربان صدقه ات بروند و بگويند: چقدر خوب و مهربان و عزيزي و البته توي دلشان فعل بودي را به کار می برند.
مريم به اين فکرهايم می خنديد و گاهي هم تعجب می کرد. اين آخريها که ديگر وحشت کرده بود، جا می خورد و با چشمهاي از حدقه درآمده، نگاهم می کرد. ديگر مدتها بود حرفهاي دلم را به مريم نمي گفتم؛ واکنشهاي مسخره اش به کنار، دهنش هم لق بود؛ تا عطسه می کردي، بابا و مامان که هيچ، همه فاميل پدري و مادري و دوست و آشنا خبردار می شدند و آن وقت، مدتها چپ چپ نگاهم می کردند و دهانشان را می بردند توي گوش بغل دستي به پچ پچ و خنده. من کاري به حرفهايش نداشتم و مهم نبود از من چي می گفتند. به درک! بگذار فکر کنند «خل»ام. مهم اين بود که مرگ خاله، خيلي شرافتمندانه و افتخار آميز بود و سير طبيعي خودش را طي کرده بود؛ تولد، ازدواج، بچه دار شدن، طلاق، بيماري و مرگ؛ درست برعکس خاله مهتاب 16 ساله گم شده در سيل و آقاجون و عزيز کشته شده در تصادف. خوشم آمده بود و دوست داشتم که توي مراسم ختم، يک نفر به اين مسئله اشاره کند؛ اما چيزي گفته نشد. خيلي دلم می خواست به شيدا اين را می گفتم؛ حتما خيالش راحت می شد و کمتر غصه می خورد؛ اما شيدا، گيج و منگ به نظر می آمد. او 15 سال با پدرش خارج از کشور زندگي کرده بود و گاهي براي ديدن مادرش می آمد و اين بار، با خبر مرگ مادرش برگشته بود. توي فرودگاه ما را که ديد، خودش را کشت؛ ولي گريه اش نگرفت؛ فقط اخمهايش را کرد توي هم.
حالا هم نشسته روبه روي من و الکي دستمال کاغذي را توي دستش ريز ريز می کند. دستمالش خيلي کوچک شده؛ ولي نه از اشک؛ از عرق. دلم برايش می سوزد؛ حال مرا دارد، وقتي چند ماه پيش آقاجون و عزيز مرده بودند، آن موقع امتحانهاي دانشگاهش را می داد و نيامد. بابايش هم با واسطه، يک دسته گل با کارت فرستاد.
تور، روي صورتش سايه انداخته و يک گل توري بزرگ، نشسته روي دماغش؛ دماغ ظريفي که مطمئنم اگر نگاهش کنم، بايد بلند شوم و بروم انگشت اشاره دست راستم را بگذارم رويش.
لبم را گاز می گيرم. چشمم را می بندم. رويم را می کنم به مريم؛ ولي فايده ندارد. قيافه مريم با آن صورت خيس، بيشتر خنده دار شده تا ناراحت کننده. نمي توانم بيشتر از اين تحمل کنم؛ اول کمي آهسته و بعد با قدمهاي تند می روم آن سر پذيرايي و رو به روي شيدا که روي مبل راحتي نشسته، می ايستم. انگشت اشاره دستم را می گذارم روي دماغش. چه حس عجيبي! آدم دلش می خواهد بپيچاندش؛ مثل دماغ بچه ها و آرام می پيچانمش. شيدا مات به من خيره شده. آه آهسته اي می کشد و تند دستم را از روي دماغش می زند کنار. تور سياه از سرش می افتد. سايه آن گل توري، از روي بيني اش می رود و همان بيني عمل کرده، درشت تر به نظر می آيد. مامان، مريم و بقيه، بلند شده اند و هاج و واج، ما را نگاه می کنند. شيدا عصباني شده، گونه هايش يک دفعه گر می گيرد و فرياد می کشد: مرگ مزخرفي بود! از مريضي بدم می آد. کاش مثل آقاجون و عزيز می رفت زير ماشين و محکم خودش را پرت می کند توي بغل من! جيغي می کشد و هاي هاي می زند زير گريه. دماغم تير می کشد؛ اشکهايش صورتم را خيس کرده، ولي هر کاري می کنم، نمي توانم گريه کنم.
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag/666