🌵روایت اسرای مفقو الاثر🌿
قسمت:(۲۱۵)
💢پناهندگی با چه انگیزهای؟💢
منافقین با تبلیغات فراوان وانمود میکردن که پناهندگی جمع محدودی از اسرا به اونا با انگیزه ایدئولوژیکی و ضدیت با نظام اسلامی و پذیرش ایدئولوژی سازمان صورت گرفته، امّا واقعیت غیر از این بود و از همون تعداد کم پناهنده که به چهار درصد کل اسرا هم نمیرسید، تعداد انگشتشماری با انگیزههای ایدئولوژیکی به منافقین پیوستن و بیش از ۹۰ درصد از اونا صرفاً بعلت عدم تحمل شرایط سنگین و طولانی شدن دوران اسارت و به قصد رهایی از وضعیت موجود بود.
شخصا تعدادی از این افراد رو میشناسم که بچههای خوبی بودن و بهشدت با منافقین دشمنی داشتن، ولی دیگه خسته شده بودن و به پناهندگی صرفاً بعنوان ابزاری برای خلاصی و آزادی نگاه میکردن.
با بعضی از اینا که صحبت میکردم و میگفتم فلانی مگه تو ماهیت اینارو نمیدونی؟ چطور حاضر شدی به اینا پناهنده بشی؟ میگفتن: بخدا ما برای همکاری به اینا پناهنده نمیشیم و هدفمون اینه وقتی به اروپا رفتیم یه جوری خودمون رو به ایران برسونیم و بریم پیش خونواده هامون.
تعدادی از اسرا هم مریض بودن و هیچ دارو و درمانی در کارنبود و هر آن، وضعیت جسمیشون وخیمتر میشد و امیدی به آزادی نداشتن فقط میخواستن شرایطی براشون فراهم بشه که کمتر اذیت بشن و مجروحیتشان مداوا و از درد خلاص بشن. از آنجا که به علت ضعفِنفس چارهای جز این کار نمیدیدن به سمت منافقین رفتن. البته شکی در سادهلوحی و فریبخوردن این افراد از شگردهای تبلیغاتی و وعدههای رنگارنگ منافقین نبود؛ ولی حرف در اینه که اینا صرفاً فریب خوردن! نه اینکه اعتقادات آنها تغییر کرده و جذب ایدئولوژی سازمان شده باشن. به هر حال این بیچارهها نه تنها به اروپا نرفتن و در رفاه و آسایش قرار نگرفتن، بلکه بجز تعداد محدودی از اونا که بعد از سالها اسارت مجدد در دام و چنگال منافقین، به ایران برگشتن، اکثریت اونا همانجا تلف شدن و هیچگاه پاشون به ایران و بین خونوادههاشون نخورد و به علت حوادث گوناگون سپر بلای منافقین واقع شدن و به فراموشی سپرده شدن. وقتی انسان در شرایطی اینچنین سخت قرار میگیره، تنها ایمان راسخ، امید و توکل هستش که میتونه انسان رو حفظ کنه، تا بتونه با صبر و استقامت این شرایط رو پشت سر بذاره و ناامید نشه. باید قبول کرد که ایمان همه در یه حد و اندازه نبود و با تشدید فشار و تحمیل رنجهای طاقتفرسا و طولانی شدن شرایط سخت، بعضیا میشکنن و تسلیم میشن و از پا میافتن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۱۶)
💢ازدلخوشی کاذب تا واقعگرایی💢
اوایل اسارت، همه فکر میکردیم ایران از لحاظ نظامی در جنگ پیروز و رژیم صدام نابود میشه و یه حکومت اسلامی در عراق برقرار میشه و حکومت به دست انقلابیون میفته و ما هم پیروزمندانه به ایران بر میگردیم.
بهتدریج این فکر و آرزو تعدیل شد و خصوصاً بعد از قطعنامه، تصورمون این بود ایران با برتری سیاسی در مذاکرات پیروزِ میدان میشه و ما هم نهایتش ظرف یکی دو ماه بعد از قطعنامه به ایران برمیگردیم. یعنی دلمون رو به مذاکرات خوش کرده بودیم. همین خوشبینی که در مذاکرات با آمریکا و غرب در موضوع برجام برای بعضیا پیش اومد و عملاً هیچ نتیجهای حاصل نشد و به فرمایش رهبر معظم انقلاب: خسارت محض بود، اما کمکم متوجه شدیم پیروز شدن ایران و بازگشت ما تنها در سایه استقامت، صبر و لطف و فضل الهی میسر میشه.لذا دلمون رو به خدا سپردیم و صبر پیشه کردیم و آخرشم نه با مذاکره و توافق، بلکه با امداد الهی و فضل خدا خلاص شدیم. إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. کسانی که گفتند پروردگار ما الله است، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنهاست و نه اندوهگین میشوند/احقاف، 13.
عدۀ کمی هم، عنان صبر رو از دست دادن و فریب خوردن و به هیچی نرسیدن و دنیا و آخرتشون را با هم تباه کردن. امروز تعداد زیادی از همون اسرایی که موندن و صبر کردن هنوز زنده و در فضای آزادِ وطن نفس میکشن و به مدارج بالای علمی و موفقیتهای بزرگ رسیدن و دارن از زندگی لذت میبرن و اونایی که برای آزادی به هر وسیلهای، حتی پناهندگی به منافقین متوسل شدند و برای رسیدن به رفاه و آسایش، عجله داشتن و بهجای امید به خدا، دل به وعده های دروغین دشمنان اسلام، خوش کردن، همه چیزشون رو باختن؛ و این نتیجه قهری ناامید شدن از لطف و احسان الهی و عدم استقامته. به یاد این فرمودۀ خدای تعالی میافتادم که میفرماید: «مثل كسانى كه غير از خدا را اولياى خود برگزيدند، مثل عنكبوت است كه خانههاى براى خود انتخاب كرده، در حالى كه سستترين خانهها، خانه عنكبوت است.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۱۷)
💢بریدن قطرهها از دریا 💢
بعد از ماهها تلاش و تبلیغات رنگارنگ و فریبندۀ منافقین برای جذب نیرو از بین اسرا، تنها تعداد کمی حاضر شده بودن، فرم پناهندگی رو پر کنن اونم مخفیانه! از بین حدود ۱۶۰۰ نفر اسیر اردوگاه یازده تکریت، حدود شصت نفر پناهنده شده بودن یعنی چیزی در حدود چهار درصد کلِ اسرا که تعدادی ازشون کسانی بودن که سابقۀ خیانت، جاسوسی و خبرکشی برای بعثیا داشتن، ولی اکثراً بچههای بریده و ضعیفالنفسی بودن که دیگه تحمل ادامه اسارت رو نداشتن و فریب تبلیغات اونا رو خورده بودن. گر چه همین تعداد هم برای ما خسارت بود، ولی شکستی سنگین برای بعثیا و منافقین محسوب میشد. اونا تصور میکردن با این همه وعدههایی که دادن و با توجه به شرایط سخت و سنگین اردوگاه، نصف بیشتر اسرا پناهنده میشن، ولی این جور نشد. وقتی مشخص شد که جاسوسا پناهنده شدن و احتمالا بزودی جداشون می کنن و میرن داخل منافقین؛ اون عدۀ اقلیت خائن هم که دیگه قید برگشتن به ایران رو زده بودن و خیالشون راحت بود که چند صباحی دیگه میرن داخل منافقین و در حال حاضر هم تحت حمایت بعثیا قرار داشتن، دوباره شروع کرده بودن خبرکشی و درد سر درست کردن و تعدادی زیادی با خیانت اونا روانه سلولهای انفرادی شده بودن و بعد از ماهها آرامش نسبی، مجددا ناامنی در بین آسایشگاهها ایجاد شده بود. از این طرف هم زمزمههایی در بین بچهها بود که جاسوسا نباید بدون مجازات در بِرن و تنش و درگیریهایی هم کم و بیش داشت شکل میگرفت و اوضاع اردوگاه رو به تشنج میرفت. این بود که در اواخر اردیبشهت سال ۶۷ ،عراقیا تصمیم گرفتن افراد پناهنده رو از همه آسایشگاهها جمع کنن و توی یه آسایشگاه متمرکز بکنن تا هم بتونن راحتتر برنامههای تبلیغی براشون داشته باشن و هم از اقدامات تلافیجویانۀ بچهها در امان بمونن.
آسایشگاه پنج رو خالی کردن و همه پناهندهها رو بردن اون آسایشگاه و بچههای آسایشگاه پنج رو بین سیزده آسایشگاه دیگه تقسیم کردن. این قضیه یه خوبی برای کل اردوگاه داشت و آن اینکه تمامی آسایشگاهها از افراد خائن و جاسوس و مسئلهدار پاکسازی شد و دیگه با خیال راحت بچهها می تونستن برنامهها و فعالیتاشون رو بدون مزاحمت پیگیری کنن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۱۸)
💢من و دلافروز💢
از آسایشگاه ما هم پنج، شش نفر رفتن و به قبیله گرگها پیوستن و بهجای اونا چند دسته گل خوشبو وارد جمع ما شدن. از دست قضا یکیشون از همشهریای خودم بود که همراه حاج محمود منصوری اسیر شده بود. همون عبدالله دلافروز بود که چند ماه قبل حاج محمود وعدهشو بهم داده بود و خیلی دوست داشتم ببینمش. عبدالله هم از کسانی بود که حلوای منو خورده بود و برای شادی روحم فاتحه نثار کرده بود.
کلی با هم خوشوبش کردیم و از اوضاع ایران و خونواده و عملیاتهای ایران گفت که چقدر بعثیا تلفات دادن و چه پیروزیهایی که بدست اومده بود.
جگرم حال میومد وقتی میدیدم ایران و رزمندههامون روی نوار پیروزی بودن و اون همه کتک و شکنجه، بیدلیل نبوده. دیگه عبدالله پیشم بود و مثل حاج محمود ملاقاتی نبود. آوردمش پیش خودم و تا چند روز، اندازۀ کلیله و دمنه حرف زدیم. راستش همش هم حرفِ حسابی نبود. گاهی هم چرت و پرت هم میگفتیم و میخندیدیم.
طفلکی پوست و استخون شده بود. گفتم: عبدالله چرا این جوری شدی؟ گفت: داستان داره.گفتم: بگو! شروع کرد و حکایت غمانگیزش رو برام تعریف کرد. گفت: زخمی شده بودم و بچهها نتونستن پیدام کنن. همه رفته بودن و من بیحرکت مونده بودم. یه روز گذشت. روزِ دوم سپری شد و روز سوم اومد. گفتم: نکنه تو هم مثل من سه روز وسط آتیش دو طرف بودی! گفت خدا پدرتو به این زندهای بیامرزه. گفتم: راستی حال بابام چطوره؟ گفت: تا روزی که ایران بودم الحمدلله خوب بود. فقط غمش نبودن تو بود. پدرم ناشنوا بود و خیلی از چیزها و درد دلایی که دیگران میکردن رو نمیشنید و همین هم باعث میشد غم و غصههاش رو بریزه توی خودش.
گفتم: عبدالله ادامه بده. گفت: با یه قمقمه آب و یه جیره جنگی مختصر ده شبانهروز همونجا موندم و میترسیدم خودم رو تسلیم کنم. عبدالله در مناطق کردستان عراق اسیر شده بود که پر بود از پناهگاه و کوههای بلند و جنگل. همین هم باعث شده بود توی یه مخفیگاه قایم بشه و عراقیا نتونسته بودن پیداش کنن. بشوخی گفتم خب عبدالله بعد از ده روز چی شد؟ شهید شدی یا برگشتی!؟ چیزی نمونده بود یکی بخوابونه توی گوشم! گفت لابد این روحمه که داره با تو حرف می زنه.؟!! گفتم: آها. خب چطوری گرفتنت؟ گفت: یه گروه از گشتیای عراقی در حال گشتزنی بودن که منو پیداکرده بودن و بی وجدانا با همون حالت، کلی هم کتکم زدن! وضع بدِ تغذیه و اذیت و آزاری که در یه سال گذشته دیده بود، تموم گوشتهای بدنش آب شده و نحیف و ضعیف شده بود، ولی خیلی خوشکلام و بذلهگو بود. خلاصه همدم و همنشین خوبی بود که روزهای پایانیِ اردوگاه یازده رو باهاش سپری کردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۱۹)
💢غم سنگین رحلت امام (۱)💢
خرداد سال ۶۸ فرا رسید اخبار ناخوشایندی از بیماری و بستری شدن حضرت امام(رحمه الله علیه)، از تلویزیون عراق پخش میشد و هر روز بر نگرانی ما افزوده میشد.
امام خمینی برای اسرا نه فقط یک رهبر سیاسی، بلکه مراد و معشوقی بود که از لحاظ روحی، روانی نیز تکیهگاه استوار و مستحکمی محسوب میشد که غم و رنج دوران خطیر اسارت رو برای ما آسان میکرد.
گاهی من به بعضی دوستان میگفتم: که آیهای در قرآن هست که می فرماید: «الابذکرالله تطمئن القلوب» یعنی با یاد و نام خدا دلها آرامش می.یابد. میگفتم: دوستان شاید من از درک عظمت خالق و تسکین یافتن با نام او عاجز باشم، اما امام برایمان تجسم عینی جلوۀ نور خدا بر تمام وجودمان و جلوهای از عظمت خالق است. بنابراین من میگم با یاد و نام امام خمینی دل ما آرامش پیدا میکنه و بعضی دوستان نیز تصدیق میکردن.
استناد من این بود زمانی که مولانا با شمس از روی آب عبور میکرد. شمس با ذکر "یاعلی" از روی آب عبور کرد، اما مولانا تا وارد آب شد و یاعلی گفت، توی آب فرو رفت. شمس صورتش رو به سمت مولانا برگردوند و گفت تو از درک علی عاجز هستی تو بگو "یا شمس" و از روی آب عبور کن و چنین شد.
امام خمینی مراد و تسکیندهندۀ آلام و رنجهای ما بود، لذا از دست دادن امام خیلی سنگین و غیرقابل تحمل بود. کمکم اخبار کسالت امام جدیتر شد تا اینکه روز غمِبزرگ فرا رسید و سنگینی واقعه فرود اومد و تلویزیون عراق خبر ارتحال امام رو در غروب روز چهاردهم خرداد پخش کرد و یکی از طلبهها بنام عبدالکریم مازندرانی در آسایشگاه یک خبر رو ترجمه کرد. با اعلام خبر ارتحال امام تا دقایقی سکوتی سنگین بر کلِ آسایشگاه حاکم شد و همه در بهت و حیرت فرو رفته و با ناباوری سر در گریبان خود کرده بودن، امّا بهتدریج با جدی و محرز شدن خبر، بغضها ترکید و ضجههای دردناک اسرا که برای هیچ نوع شکنجهای اینجور بلند نشده بود، درفضای تمام آسایشگاهها پیچید.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۰)
💢غم سنگین رحلت امام(۲)💢
هر چه بود ناله بود و فریاد و سیل اشک که از دیدگان منتظر و خستۀ اسرا جاری میشد. ساعتها به همین منوال گذشت. بزرگترها دیگران را دلداری میدادن و گاه خودشان نیز به جمع ضجهکنندگان میپیوستن. ساعاتی طولانی صحنههایی عجیب خلق شد. اسرا فریاد میزدن،گریه میکردن، نوحه میخوندن و گاهی به درگاه الهی شکوه میکردن.
کمکم مراسمات سوگواری شکل منظمتر گرفت. شورایی از بچههای شاخص تشکیل شد و تصمیم گرفته شد همه لباس عزا بپوشن، امّا کسی لباس مشکی نداشت.
لباسهایی به رنگ سبز تیره و آبی ویژه زمستان که ضخیمتر بودن داشتیم، بچهها به نشان عزا لباسهای تابستونی رو در آوردن و لباسهای تیره پوشیدن. تمامی آسایشگاههای اردوگاه تکریت ۱۱ به استثنای آسایشگاه پناهندهها یکپارچه تیرهپوش شد.
زمانی که برای هواخوری بیرون رفتیم بعثیا با تعجب میگفتن مگر زمستون شده که لباس تیره پوشیدید؟ اونا واقع قضیه را میدونستن، اما هدفشون تضعیف روحیۀ ما بود. البته ظاهراً از بالا به آنها دستور داده بودن که متعرض بچهها نشن. شاید از این که آتشبس شده و وضعیت دو کشور از حالت جنگی خارج شده بود و مذاکراتی بین طرفین در حال انجام بود، ترجیح میدادن که احساسات اسرای معتقد و عاشقِ رهبرشون جریحهدار نشه و یه وقت منجر به شورش و دردسر برای اونا نشه.
ناگفته نمونه بعضیشون، چه شیعه و چه سنی واقعاً علاقمند به حضرت امام بودن. یکی از همینا درجهداری بود بنام اسماعیل که هیچوقت اسرا روشکنجه نداد و بصورت خصوصی به بعضی بچهها گفته بود که دو برادرش در جنگ کشته شده و خودش هم مدتها جبهه بوده، ولی هیچکدوم جز تیر هوایی، حتی یه گلوله هم به سمت نیروهای ایرانی شلیک نکرده بودن. همین اسماعیل به امام با عنوان "سید العلما" و با تجلیل نام میبرد.
عزاداری تا سهشبانه روز ادامه یافت و بچهها غریبانه سوگواری میکردن. در این مدت متعرض ما نشدن و بچهها واقعا سنگ تموم گذاشتن و عزاداری در داخل آسایشگاهها با شکوه و عظمت خاص و با نوحهخونی با زبانهای مختلف ترکی، لری ،کردی و فارسی و قرائت قرآن برگزار شد. شاید اگر این حجم از گریه و عزاداری صورت نمیگرفت، واقعا بعضی از بچهها دق میکردن و از دست میرفتن. اینهم از کمک های الهی بود که دشمن مانع عزاداری نشه و غم سنگین توی دل بچهها به عقده و سکته و دق کردن منجر نشه. به هر حال سه روز تحمل کردن و دم برنیاوردن، اما دیگه داشت طاقتشون طاق شد و در صدد نقشه وتوطئهای شوم بودن تا انتقام این همه ابراز ارادت رو از بچهها بگیرن. نقشه چه بود و چه کردن؟
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۱)
💢غم سنگین رحلت امام(۳)💢
با آغاز روز هجدهم خرداد و روز چهارم عزاداری، ورق برگشت و یه باره با سر و صدا و حضور تعداد زیادی از نیروهای عراقی که از پادگانهای مجاور آورده بودن، درب آسایشگاه باز شد و از هر آسایشگاهی طبق لیستی که در دست یکی از بعثیها بود، اسم بعضی افراد رو خوندن. از بد یا خوبِ حادثه یکی از قرعهها بنام من دیوانه زده و جاسوسها اسم من رو هم داده بودن. اسامی که خونده شد ما رو به داخل محوطه اردوگاه بردن. شواهد حاکی از آغاز فصل جدیدی بود برای تعدادی از اسرا و خداحافظی با اردوگاه تکریت ۱۱ و دوستانی که بیش از دوسال با هم انس گرفته و از برادر برای همدیگه عزیزتر بودیم.
از آسایشگاه ما حاج آقا محمد خطیبی از مازندران، رحیم قمیشی از خوزستان، حاج آقا عبدالکریم مازندرانی از گلستان، نادر دشتی پور از خوزستان و من جزو تبعیدیها بودیم. جالبه از پنج تبعیدی آسایشگاه ما سه نفر طلبه بودیم و دو نفر پاسدار.
یکی از نگهبانا به نام شجاع -که شیعه بود و آدم بدی هم نبود - ظاهرا اون روز از دندۀ چپ پا شده بود، تا چشمش به من خورد رو به بقیه نگهبانا کرد و با اشاره به من گفت: این شخص در داخل آسایشگاه سخنرانی کرده و گفته است که ریختن خون عراقیها حلاله. هنوز حرفش تموم نشده بود که تعدادی از اونا ریختن سرم و زیر مشت و لگدشون قرارگرفتم و در اون روز کتک مفصلی نوش جان کردم و اگه فرمان حرکت صادر نشده بود در حد مرگ کتک میخوردم و در معرض خطر جدی قرار میگرفتم. خدا بگم چکار کنه اون جاسوسهای دروغگو رو که همچین تهمتی به من زده بودن.
من سخنرانی و درس تاریخ و تفسیر قرآن و مسائل دینی برای بچههای آسایشگاه یک داشتم، ولی خدایی همچین حرفی رو نزده بودم و بیگناه اون روز اون همه کتک خوردم، گر چه تمامی کتکها و شکنجههای اسرا همه مظلومانه و در کمال بیگناهی بود، ولی این یکی خیلی بیانصافی بود و زور داشت. حالا دقیقا نفهمیدم علت اون ادعای شجاع چی بود؟! از خودش درآورده بود، بخاطر خودشیرینی پیش مافوقش، یا بخاطر گزارشی که بعضی از جاسوسا در باره من داده بودن. ولی بیشتر احتمال میدادم کار جاسوسا باشه ، قبلا هم از این کارها کرده بودن و افرادی را بیگناه زیر شکنجه کشونده بودن. حالا فرقیام نمیکرد. من که کتکه رو خورده بودم و بهکوری چشم همه اونا، هنوز زنده بودم و خوشبختانه تعجیل و دستور فرمانده در صدور فرمان حرکت به دادم رسید و از مهلکه نجات پیدا کردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۲)
💢روز از نو روزی از نو💢
هیچ وقت فکر نمیکردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیمهای مذاکرهکننده ایران و عراق هر روز مقابل هم مینشستن و با بگو بخند مذاکره میکردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزهای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن.
نمیدونستیم کجا میبرنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی میبرن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانیشدن پیادهروی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورها دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانها به سوی مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حوالهمون میکردن.
دیگه داشت باورمون میشد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانهای اطراف تکریت میبرن و همونجا دفنمون میکنن.در حالتِ بیخبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجههای اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرهای جوراجور دیگه. شاید تنها فکری که به ذهنمون نمیرسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پسگردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت میشدیم و تلوتلو خوران دوباره خودمون را جمع و جور میکردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره میشد.
بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت یا ۲۰ دقیقه طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم. ما رو به داخل هدایت کردن و چشممون رو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای زندانِ ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت.
خداحافظ تکریت یازده. خداحافظ دوستانِ خوبم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۳)
💢چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۱)💢
به محض ورود به داخل محوطه زندان ملحق، تعدادی نگهبان با چوب و کابل آماده پذیرایی بودن و یه تونل مرگ کوچک رو ایجاد کرده بودن و مثل روزهای اول اسارت با کابل و چوب افتادن به جونمون، البته نه به اون عظمت روز اول تکریت ۱۱، ولی به هر حال بدک نبود و بعد از یه کتک و غلتوندن توی خاک، فرستادنمون داخل یه اتاق به اندازۀ تقریبی ۱۴ مترمربع. تازه فهمیدیم فقط ما نیستیم و تعدادی رو هم از بند دو آورده بودن و سرِجمع شده بودیم سی و یه نفر. همزمان ۴۱ نفر رو هم از بند سه و چهار و سلولهای انفرادی آوردن و شدیم ۷۲ نفر. تبعیدیای بند سه و چهار رو تو اتاق دیگهای جا دادن و بجز اوقاتی که برای کتکخوردن بیرونمون میکردن دیگه هیچ ارتباطی با هم نداشتیم.
کمکم متوجه شدیم جایی که ما رو آوردن زندانیه بهنام ملحق ۱۱ که در حوالی همون اردوگاه با فاصله دو سه کیلومتری قرار داره. شرایط سخت دوران اسارت مجدداً به ما روی آورده بود.
بلااستثناء تا یه ماه هر روز صبح ما رو بیرون میکشیدن و توی محوطه خاکی میغلتوندن و با کابل میزدن و میخندیدن و مسخرهمون میکردن و بلانسبت به بچهها میگفتن دارن مثل خر تو خاک غلت میزنن. بعد از اینکه خودشون خسته میشدن با کابل دنبالمون میکردن و مثل مسابقه دو سرعت باید میرفتیم دستشویی و آخرِ سر هم با پسگردنی و اولدنگی ما رو به داخل اتاقها پرت میکردن و درها رو میبستن. غیر از کتکهای عمومی، کتکهای اختصاصی هم داشتیم و هر از چند گاهی به هر بهانهای، چند نفر رو بیرون میکشیدن و شکنجه میکردن. بیشترین گرفتاری ما تنگی جا و مکان اونم تو شدت گرمای خرداد ماه بود. دوباره مثل غرفههای الرشید داخل یه مکان بسیار تنگ و کوچک قرار گرفتیم. اتاق ۳۱ نفره ما کمتر از حدود ۱۴ متر مربع بود و اتاق دوستانمون که ۴۱ نفر بودن هم چیزی در حدود ۲۰ مترمربع. توی اون شرایط دمای بالای خرداد ماه و با حداقل امکانات یک خواب راحت به رؤیایی دست نیافتنی تبدیل شده بود. بچهها نوبتی میخوابیدن؛ مثل کیسههای خاک کنار هم بستهبندی شده بودیم و این شرایط سخت چهار ماه طول کشید اونم در گرمترین ماههای سال در تکریت.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۴)
💢چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۲)💢
هنوز هم تصور چهار ماه داغِ خرداد، تیر، مرداد و شهریور توی اون فضای کوچک و با اون کتککاریهای روزانه برام غیر قابل باوره. اگه خودم در اون شرایط نبودم، شاید چنین خاطراتی رو باور نمیکردم؛ همچنان از کمبود جا در عذاب بودیم و حسرت یه خواب راحت در این چهار ماه بر دلمون موند. هیچ کاری نمیشد کرد. دیگه خبری از اون هم فعالیتهای متنوع و مسابقه و کلاس و سخنرانی و تئاتر نبود. نه جا برای اینکارها داشتیم و نه حوصله و دل و دماغی و نه اصلاً همچین اجازهای داشتیم. کاملا در دید مستقیم نگهبانها قرار داشتیم و کوچکترین تحرک ما رو زیر نظر داشتن.
دائم مثل جغد مراقب عکسالعملهای ما بودن. گاهی از این وضعیت خندهمون میگرفت و بعضی از بچهها مثل احمد فراهانی که اینجور وقتا، خوشمزهگیش گل میکرد، اداهایی رو درمیآورد و یا با تقلید رفتار مسخرۀ لفته نگهبان بدقوارۀ عراقی همه رو میخندوند و چیزایی میگفت که پدرمرده رو به خنده مینداخت تا چه برسه به ما که نیاز مبرم داشتیم به حفظ روحیه و شاد بودن در اون شرایط تحمیلی. تا یه لبخندی از ما میدیدن عصبانی میشدن و میومدن پشت پنجره و شروع میکردن به فحاشی که شما مگه دیوونه شدین. همین الان کتک خوردین. بَسِتون نبود؟ پشت بندشم حواله میدادن به فردا برای انتقامگیری.
میدونستن، ولی به روی خودشون نمیآوردن که ما شرایط سختتر از اینو پشت سرگذاشتیم و یه جورایی پوست کلفت شدهایم. پیش خودمون میگفتیم خُب به درک تا فردا خدا کریمه! بچهها دیوونه نشده بودن. خیلی هم متین و باوقار بودن، ولی به هر حال نمیشد بعد از سه سال اسارت کشیدن، حالا که شرایط مقداری برگشته و سخت شده همه عزا گرفته و سوهان روح همدیگه میشدیم. از شما چه پنهون ما که نمی تونستیم جواب کابل هاشونو با کابل بدیم، یه جورایی با بیخیال نشون دادن خودمون و گاهی با پوزخند زدن و خندههای معنیدار، بدجوری آزارشون میدادیم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۵)
💢جلوههای زیبای همدلی💢
یکی از چیزهایی که تحمل اون شرایط دشوار رو تا حدودی آسان مینمود، اوج همدلی و صمیمیت بچهها بود. اکثر نقاط بدن کبود و زخمی از جای کابل بود، اما بچهها همچنان شاداب بودن. دست از بذلهگویی و شوخی برنمیداشتن. به هم دیگه روحیه میدادیم .آب و غذای اندک رو با انصاف بین خودمون تقسیم میکردیم و هوای بیماران رو داشتیم. بعضی از بچهها تا پاسی شب رو در کنار افراد بیمار و گاه تا صبح بسر میبردن.
تنگی مکان و مضیقهها باعث نمیشد افراد به جان هم بیفتن. عصبانیت آنجا جایی نداشت. همه چیز محبت بود و صمیمیت و این چرخۀ سنگین این زندگی مرارتبار رو آسان و تحملپذیرتر میکرد.
یه شب بازو و کتفم بهشدت درد گرفته و امونمو بریده بود. از شدت درد به خودم میپیچیدم. بچهها قرص مسکنی نداشتن که دردم رو تسکین بده، دیدم یکی از بچههای آبادان بنام غلامرضا شیرالی اومد و شروع کردن به آرامی مالش دادن کتفم. حالا شاید تاثیری هم در کاهش درد نداشت، اما همین کار از دستش برمیومد. خلاصه از هیچ کاری برای آرامش دادن به همدیگه مضایقه نمیکردیم. از جا و مکان تا غذا و دارو تا حتی پیشقدم برای برای کتک خوردن بجای دیگری، از مسائلی بود که خیلی عادی بود و اصلاً ریابردار نبود.
هرچه شرایط سختتر میشد، توسل بچهها و مناجاتهای شبانه و راز و نیاز با خدا بیشتر میشد. بعضی از بچهها بیشتر روزها را روزه بودن. با قرآن و دعا مانوس بودیم و سینه به سینه دعاها رو به هم انتقال میدادیم و هر اسیری بخش قابل توجهی از دعاها رو حفظ کرده بود. از زیارت عاشورا گرفته تا دعای روزهای هفته و کمیل تا مناجاتهای امام سجاد(علیه السلام) و این در شرایطی بود که هیچ کتابی در اختیار نداشتیم و همه چیز همان اندوختههای جبهه و ایران بود و بس. ناگفته نمونه که بعد از گذشت یه ماه شرایط کمی بهتر شد. دست از کتککاری روزانه برداشتن، فقط گهگاهی یکی دو نفر رو به بهانهای بیرون میبردن و میزدن و بر می.گردوندن داخل اتاق.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۶)
💢یخچالِ فوق پیشرفته💢
خوشبختانه علیرغم همه فشارهای زندان ملحق، یه مشکل اصلا نداشتیم و اونم بحث جاسوس بود. جاسوسایی که امون بچهها رو توی تکریت(۱۱) بریده بودن، اینجا دیگه حضور نداشتن. همه یه دست بودیم. همه این ۷۲ نفر قربانیِ جاسوسا شده بودن و همه مقیّد و یکدل. این باعث میشد که خیالمون از داخل دو تا اتاق راحت باشه و کسی با خبرکشی زیر کتک و شکنجه گرفتار نمیشد. برای اولین بار بود در طول دوران اسارت که همه، مثل چشامون به یکدیگه اطمینان داشتیم و این کار رو برای فعالیتهای دینی و علمی و فرهنگی راحت میکرد. چقدر لذتبخش بود که بدون واهمه هر حرفی رو میتونستیم به همدیگه بزنیم و هر کار ممکنی که دوس داشتیم انجام بدیم. یه چیز مهم دیگه که تا حدودی باعث آسایشمون شده بود، یخچال فوق پیشرفتهای بود که در اختیارمون گذاشته بودن. توی اون دمای سوزان تکریت، آب سریع گرم میشد و قابل خوردن نبود. تنها وسیله ما برای خنک نگه داشتن آب کوزۀ بزرگی بود که اونو با گونی نخی پیچونده بودیم و مدام مقداری آب روی گونی میریختیم که آب مقداری خنک بمونه و قابل خوردن باشه. این کوزه اونقدر برامون عزیز بود که مثل جون شیرین ازش محافظت میکردیم و همیشه تو کتککاریا مواظب بودیم یه وقت کابلی، چوبی توش نخوره و بشکنه. به همین خاطر زمان کتککاری نزدیک کوزه نمیشدیم که بهانه دست بعثیا بیفته و بزنن و بشکننش. خلاصه حاضر بودیم خودمون کتک بخوریم ولی کوزه کتک نخوره که دردش برامون بیشتر بود. متأسفانه این اتفاق برای اتاق بغلیمون افتاده بود و کوزه شکسته بود و بچهها با چه زحمتی تکههاشو به هم وصل کرده بودن. البته آبی که داخلش میریختیم اصلاً آب شُرب نبود و از حوض داخل محوطه میآوردیم و میریختیم داخلش، امّا همین که مقداری خنک میموند غنیمت بود و قابل شرب و بهداشتی بودن رو بیخیال میشدیم. اگه ما هم بیخیال نمیشدیم، عراقیا بیخیال بودن و کاری از دستمون برنمیاومد.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۷)
💢معجزه پنکه سقفی💢
تمام امکانات سرمایشیمون در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوسه. بیانصافا روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بستهبندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق میریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک میکرد.
خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچهها به نوبت یکییکی زیر پنکه قرار میگرفتن و کمی که عرقمون خشک میشد دیگری جاشو میگرفت. یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم توی همین اتاق کوچکِ زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرمترین ماهها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیه هست، ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و نه خنکشدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس میکردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت میدادن و این اوج جوانمردی و از خود گذشتگی بچهها در اون شرایط بود. اذان که میشد همه با هم بلند میشدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند میشدیم و نماز میخوندیم، انگار داشتیم نماز جماعت میخوندیم. تازه همه با هم نمیتونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو میخوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادا شبیه نماز جماعت بود. یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم . مدام به ما گیر میداد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی و گاهی هم کتککاری میکرد، ما هر چه براش توضیح میدادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمیدونست نماز جماعت چجوریه؟!!!.
تا آخرش نتونستیم این عقبمونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرفها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچهها و نوعی تنوع برامون بود.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۸)
💢سرطانی به اسم حسین مجید💢
مدتی که گذشت و داشت اوضاع عادی میشد و از حجم کتک و اذیتها کاسته شد و لفته و بقیه نگهبانا، علیرغم همه مشکلاتشون مقداری آروم و قابل تحمل شده بودن، با سرطانی به اسم گروهبان حسین مجید، مواجه شدیم. حسین مجید از نگهبانای تکریت یازده بود و بخاطر قد کوتاه و شکم گنده و هیکل بی قوارهاش خود عراقیا هم مسخرهش میکردن. انگار همیشهی خدا نهماهه حامله بود. هر روز سهمیهش شده بود یه سیلی که وقت بیرون رفتنمون از اتاق به همه میزد. البته بجای کف دست دستشو مشت میکرد و چون قدش کوتاه بود و اکثر بچههای ما بلندقد بودن برای اینکه بتونه مسلط باشه به بچهها، میرفت روی یه بلندی و با تموم قدرت میکوبید تو صورت بچهها. درد و سنگینی این مشت از لگد یه الاغ نر هم بیشتر بود و ضرب دستش اونقدر سنگین بود که گاهی یه نفر به عقب پرت میشد و سرش گیج میرفت. یه بار منخواستم زرنگی کنم و کمتر به فک و صورتم فشار بیاد. اومدم دندونام رو محکم به هم فشار دادم. فکر میکردم این جوری بهتره.
ولی وقتی کوبید تو صورتم هر دو ردیف دندونام به هم خوردن و نزدیک بود بریزن تو دهنم. تا چند روز فک بالا و پایینم بخاطر اون ضربه و ندانمکاری خودم درد میکرد و درس عبرتی برام شد که دیگه وقت مشت و سیلی خوردن دندونام رو روی هم فشار ندم. شکر خدا مدتی بعد اون ملعونِ عقدهای رفت و ما از سهمیه روزانه سیلی و مشتِ تو صورت معاف شدیم.
با رفتن حسین مجید و اندکی مهربان شدن لفته و بقیه نگهبانا، علیرغم تنگی جا و گرما به تدریج و بهصورت محدود و دو سه نفره برخی کلاسها رو شروع کردیم و خودمون رو با برنامههای مفید سرگرم میکردیم. یکی از مشغولیت بچهها حفظ و مرور قرآن و کلاسای ترجمه و تفسیر قرآن و زبان انگلیسی بود. من و یه نفر دیگه از مسعود ماهوتچی که دانشجو بود و تسلط خوبی به زبان انگلیسی داشت، خواهش کردیم برامون کلاس مکالمه زبان بذاره و اونم قبول کرد و تا وقتیکه ملحق بودیم، مرتب تمرین مکالمه میکردیم و گاهی هم با عبدالکریم مازندرانی و محمد خطیبی مباحث حوزوی رو مباحثه میکردیم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۲۹)
💢گوشه گیری ممنوع!💢
یه ویژگی بارز بچهها این بود تا فرصت مناسبی پیش میاومد و امکان فعالیت آموزشی و فرهنگی مهیا میشد سریع جنب و جوش هم شروع میشد و هیچ وقت انزوا و گوشهگیری و غصه خوردن در دستور کار بچهها نبود.
در مدت چهارماهه زندان ملحق، به استثنای ماه اول که اختناق کامل حاکم بود در سه ماه دیگه واقعا استفادههای خوبی کردیم و بصورت چهره به چهره و کلاسهای متعدد چند نفره برگزار میشد و عراقیا هم نمیتونستن تشخیص بدن که داریم صحبت معمولی میکنیم یا برنامۀ کلاسی و آموزشیه. چون همیشه بهصورت متراکم کنار هم بودیم و هر وقت میپرسیدن چی میگید؟ میگفتیم: داریم از خاطراتمون توی ایران برای هم میگیم که حوصلهمون سر نره. لامصبا انگار اگه ما دو کلمه به هم یاد میدادیم از اونا چیزی کم میشد و خسارتی بهشون میخورد.
یکی دیگه از مشکلات بزرگ بچهها در فصول گرما، تشدید بیماریهای پوستی مانند گال بود که قبلا اینو توی خاطرات تکریت یازده توضیح دادم، ولی اینجا بخاطر کمبود جا و شرجی بودن داخل اتاق این مشکل مضاعف شده بود. چند نفر از بچهها مبتلا شدن و تکرار همون معالجه کذایی عراقیا. این طفلکیها رو اینقدر جلو آفتاب گذاشته بودن که مثل قیر سیاه شده بودن و پوست بدنشون سوخته بود. ما هم تنها کاری که این جور مواقع از دستمون بر میومد این بود که دستامون رو به درگاه خدا دراز کنیم و برای شفای عزیزانمون دعا کنیم. یه نفر هم به بیماری سل مبتلا شد و خطر شیوع این بیماری میرفت که خوشبختانه بردنش بیمارستان و مداوا شد. خلاصه دوران پرفراز و نشیب زندان ملحق داشت طولانی میشد و به ماه چهارم خودش رسید و ما باورمون شده بود که دیگه تا آخر اسارت همین جا جامونه و باید خودمون رو با شرایط موجود وفق بدیم، ولی خیلی وقتا هم به درگاه خدا التماس میکردیم که شرایطی فراهم بشه که دوباره برمون گردونن اردوگاه ۱۱ و پیش بچهها. تنگی جا و نداشتن هواخوری بهشدت آزارمون میداد. بالاخره خداوند همیشه بندههای مضطر و گرفتار خودشو دائم در سختی قرار نمیده و اونا را رها نمیکنه. دعای بچهها که با اخلاص تموم باخدا مناجات میکردن مستجاب شد و از گوشه و کنار زمزمههایی بهگوش میرسید که احتمالا دوباره برمون میگردونن اردوگاه. بالاخره انتظارات به سر رسید. چهار ماه تموم در اون زندان تنگ، همراه با اعمال شاقه و بدون حق استفاده از هواخوری سپری شد. زمزمههایی از برخی نگهبانهای عراقی بگوش میرسید که بهزودی جابجا میشید ، اما کجا ؟معلوم نبود!!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۰)
💢شهر پرتقال و سال پایانی اسارت💢
پانزدهم مهر ماه سال ۶۸ عراقیا اومدن و گفتن وسایلتون رو جمع و جور کنید و آماده حرکت بشید. حالا طوری میگفتن وسایلتون رو جمع کنید که انگار هر کدوم بار یه وانت وسیله داشتیم. سر و تهش یک کیسه بود که یه دست لباس اضافی با یه خمیر دندون و مسواک و یه حوله ویه دونه صابون و دو تخته پتو توش بود. این همۀ اموال و وسایلی بود که باید جمع و جور میکردیم. همه خوشحال شدیم و تصورمان این بود که دوران تبعید و زندان چهار ماهه تموم شده و ما رو بر میگردونن پیش بچهها در اردوگاه ۱۱، لحظهشماری میکردیم و با لبخند به صورت یکدیگه نگاه میکردیم.
تصور اینکه همرزمانمون در اردوگاه از بازگشت دوباره ما چقدر جا میخورن و خوشحال میشن، مثل نسیمی فرحبخش ما رو نوازش میداد، اما این خوشخیالیها دوام زیادی نداشت و با اومدن اتوبوسها رشتۀ همه این افکارِ خوب و خوشایند پاره شد. ظاهر قضیه این بود که تصمیم گرفته بودن ماها رو به جایی دیگه بفرستن. به همین خاطر فرمانده اردوگاه دستور داده بود تموم مخالفین رو جمع کنن و تبعید کنن تا از شرشون خلاص بشن. برامون محرز شد که قراره دوباره به مکان دوردستی تبعیدمون بکنن. اگه میخواستن ببرن اردوگاه ۱۱ که دیگه نیازی به اتوبوس نبود. حدود صد نفری هم از مشعوذینِ(خلافکارها) جدید از اردوگاه خودمون -یازده تکریت- بهمون اضافه شد و سوار تعدادی اتوبوس شدیم و به راه افتادیم.
حالا باید منتظر جای جدید با نگهبانایِ جدید و روحیههای متفاوت بودیم و باز آیندهمون در هالهای از ابهام قرار گرفت. از همه نگران کنندهتر همون تکرار تونل مرگ بود که دیگه واقعاً طاقتشو نداشتیم. اگه آدم بفهمه مثلاً قراره ببرنش جوخۀ اعدام، باور کنین تحملش از بلاتکلیفی و تشویش ذهن خیلی بهتره. یکی از تشویشهای همیشگیمون تو جابجاییها سردرگمی و مبهم بودن آینده بود.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۱)
💢تبعیدگاه جدید💢
سوار شدیم ولی نه با چشم و دست بسته و این در حالی بود که حدودا سه سال از اسارت ما گذشته بود. مسافت زیادی رو طی کرده و هر لحظه و ساعت از یاران و دوستامون در اردوگاه تکریت ۱۱ فاصله بیشتری میگرفتیم. قلبِمون از غصه فراق یاران به شدت اندوهگین و تحت فشار بود و بهسمت سرنوشتی نامعلوم در حرکت بودیم. به هر حال ما روزهای سختتر از اینا رو پشت سر گذاشته بودیم و برخورد عراقیها که مقداری نرم و ملایم بود و خبری از کتک و خشونت نبود، نویدبخش دورانی آروم، همراه با آرامش و آسایشِ بیشتر بود. تا جایی که یادم میاد چهار، پنج ساعتی تو راه بودیم و مسافتی در حدود ۲۴۰ کیلومتر رو طی کردیم. در بین راه، کاری به ما نداشتن و کسی رو اذیت و آزار ندادن. از کنار شهر سامرا عبور کردیم. برخلاف تکریت که بیابون بود و برهوت. اطراف سامرا منطقهای بسیار سبز و با صفا و دارای نخلستانای زیادی بود. از دور چشممون به گنبد و بارگاه امام هادی وامام حسن عسکری(علیهما السلام) افتاد و خدا میدونه چقدر خوشحال شدیم. از لابلای صحبت نگهبانا با هم، فهمیدیم قراره ما رو بهسمت بعقوبه ببرن. اولین باری بود که مسافرت با چشم و دست باز و بدون کتک و اذیت و آزار انجام شد و بین راه حتی بهمون آب هم دادن. شهر بعقوبه در عراق معروف است به شهر پرتقال و تعداد زیادی باغات پرتقال در این شهر وجود داشت. در حوالی شهر بعقوبه یه پادگان بزرگ نظامی وجود داشت. ما رو وارد پادگان کردن. برای اولین بار در کمال تعجب خبری از دیوار مرگ و تونل وحشت نبود و بهصورت عادی و بدون کتککاری وارد فضای اردوگاه شدیم در یه محوطه بزرگ خاکی از اتوبوسها پیاده شدیم و طبق رسم و رسوم عراقیا در صفوف پنج تایی به خط شدیم. تعدادی اتوبوس از اردوگاهای دیگه هم رسیدن و مشخص شد که اینجا اردوگاه تبعیدیاس. البته همه از اردوگاههای مفقودالاثر مثل تکریت۱۱ و ۱۲بودن. مجموعاّ شدیم حدود ۶۰۰ نفر. با پرس و جو از اسرای موجود در اردوگاه متوجه شدیم در حوالی شهر بعقوبه در فاصله حدود ۷۰ کیلومتری بغداد قرار داریم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۲)
💢اردوگاهی در دلِ پادگان زرهی💢
دراردوگاه بعقوبه موانع و سیم خاردارهای اطراف اردوگاه خیلی کمتر از تکریت ۱۱ بود. راحت میشد بیرون اردوگاه رو از لابلای سیم خاردارها دید. تا چشم کار میکرد در اطراف ما تانک و توپ و نفربر بود. متوجه شدیم که اردوگاه وسطِ یکی از پادگانای زرهی سپاه پنجم عراقه و شاید علت کمی موانع اطراف هم همین بود که فرضاً اگه اسیری موفق به فرار بشه تازه میافتاد وسط پادگان و راه فراری وجود نداشت. گر چه اصلاً موضوع فرار جزو محالات بود. برجکهای دیدبانی مختلف و اون همه تانک و توپ و نفرات، مجالی برای فرار باقی نمیذاشت. دلیل اینکه به این اردوگاه کوچک ملحق میگفتن این بود که اردوگاه اصلی(بعقوبه ۱۸) متشکل از ۵ سوله بزرگ بود که در نزدیکی ما قرار داشت و در هر کدوم حدود هزار نفر از اسرای پایان جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه در اونا جای داده بودن و اردوگاه ما که ویژه تبعیدیا بود از همه کوچیکتر بود و کلاً دو بند داشت وهر بند شامل سه آسایشگاه به استعداد تقریبی ۱۰۰ نفر در هر آسایشگاه بودیم. لذا اسم این اردوگاه رو گذاشته بودن ملحق بعقوبه ۱۸. یعنی ما از الحاقات اردوگاه ۱۸ بودیم. یه زندان هم در مجاورت ما بود که بهش میگفتن قلعه و تعدادی اسیر هم اونجا بود.
با ورود به این اردوگاه و نزدیک شدن جنگ به سال پایانی خود، شرایط برای ما مقداری بهتر شده و فشارها برداشته شد. بیشتر اوقات روز اجازه داشتیم توی هواخوری قدم بزنیم و درِ آسایشگاها یکی دو ساعت مونده به غروب بسته میشد و تا روز بعد یکی دو ساعت از آفتاب گذشته داخل بودیم و بقیه روز آزاد بودیم که داخل آسایشگاها باشیم یا بیرون قدم بزنیم. همین آزادی مشکلِ همیشگی توالت در اردوگاه تکریت یازده رو برامون حل کرد و فرصت کافی برای استفاده از سرویسای حموم و توالت داشتیم و یه حموم یا توالت رفتن راحت دیگه یه آرزوی دست نیافتنی نبود. از این بابت خیلی خوشحال بودیم و احساس راحتی میکردیم. کمکم مداد و دفتر هم که از آرزوهای دیرینه ما بود و نزدیک به سه سال از اون محروم بودیم بعد از مدتی اینجا آزاد شد و قرآن به تعداد کافی وجود داشت.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۳)
💢دمکراسی در اسارت💢
هیچ چیز به اندازه آزادی عمل داشتن حتی در زندان و اسارت برای آدم لذتبخش نیست. در اردوگاه جدید، گر چه هنوز محدودیت های فراوانی وجود داشت، اما محدودیت های زیادی هم برداشته شده بود. دورِ هم نشستن آزاد شد. برای جلسات و کلاسایی که داشتیم، سختگیری نمیکردن. نماز جماعت محدود هم کمکم برگزار میکردیم و بهتدریج مراسم دعا در گروه های کوچیک خونده میشد و اونا هم زیر سیبیلی رد میکردن و حساسیت نشون نمیدادن.
توی اردوگاه تکریت۱۱ تمامی ارشد ها تحمیلی از طرف بعثیا بودن و اولویت با عربها بود و بجز تعداد کمی مثل محمود میری ارشد آسایشگاه هفت، اکثرِ ارشد آسایشگاهها برای بچهها دردسر ساز بودن. امّا در ملحق ۱۸ همون روزِ اول افراد شاخص هر آسایشگاه با مشورت هم یکی از بهترین افراد به نام علی گلوند از بچه های کرج رو بعنوان ارشد معرفی کردن و بچه ها هم همه با ایشون همکاری میکردن.
من توی آسایشگاه یک بودم. تعدادی از افراد شاخص مانند مرحوم مهندس اسدالله خالدی از تهران ، احمد چلداوی از خوزستان و عبدالکریم مازندرانی از گلستان و محمد خطیبی از مازندران و هاشم انتظاری از مشهد حضور داشتن با پیشنهاد من و تایید دوستان، یکی از دوستان مشهدی بنام جعفر شد ارشد آسایشگاه یک. آسایشگاه دو هم سید رسول حسینی شد ارشد و کارها با روال منظمی پیش میرفت. با بند دو چندان ارتباطی نداشیم. فقط گهگاهی بعضی از افراد دو بند با اجازه عراقیا می رفتن یکدیگه رو خیلی کوتاه مدت میدیدن و سریع برمیگشتن. عراقیا در این اردوگاه خیلی دخالت نمیکردن و خبری از شکنجه و کتککاری نبود. این آزادی عمل نسبی باعث شد بچهها به فکر فعالیتهای علمی و فرهنگی بیفتن و در هر آسایشگاهی یک شورای فرهنگی تشکیل شد. فعالیت فرهنگی در قالب سخنرانی، کلاس، تئاتر، مجله نویسی و غیره که بعد از قطعنامه در اردوگاه ۱۱ شروع شده بود و بچهها تجربیات خوبی رو با خودشون همراه آورده بودن؛ اینجا که زمینه مناسبتر بود ، رنگ و بوی خاصی گرفته و گسترش یافت.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۳۴)
💢دوران طلایی اسارت💢
شورای فرهنگی هر آسایشگاه یکسری وظائف داشت که از جمله اونا نظارت بر کار ارشد و تشکیل کلاسهای مختلف علمی، مذهبی و آموزش و راه اندازی تئاتر و مراسمات خاص در مناسبتها و از این دست فعالیتها بود. البته در واقع این شورا مرکز تصمیمگیری و فرماندهی بود که اسمشو گذاشته بودیم شورای فرهنگی. بعثیا که در اردوگاه ۱۱ مراقب بودن کوچیکترین فعالیتی صورت نگیره و دائما نظارت میکردن و دم به دقیقه میاومدن و میرفتن. اینجا سعی میکردن خیلی کم وارد اردوگاه بشن و بیشتر از بالای برجکها مراقبت میکردن و گاهی اوقات افسرِ فرمانده اردوگاه با تعدادی درجهدار و سرباز میاومد آمار میگرفت و میرفت. کار برای ما خیلی آسونتر شده بود. دیگه اینجا مثل اردوگاه ۱۱ تکریت بچهها درمضیقۀ شدید و در معرض انواع گرفتاری و شکنجه نبودن. بهتدریج نماز جماعت و دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا در گروهای ده نفره و بیشتر شروع شد. یه وقتایی که سخنرانی یا کلاس عمومی بود، یکی از سخنرانها بلند میشد و در زمینه مذهبی یا اجتماعی بهصورت مختصر سخنرانی میکرد و اگه احیانا نگهبانی رد میشد و می پرسید چیکار دارید می کنین: میگفتیم: داریم برای همدیگه جوک و لطیفه می گیم و اونم سرشو تکون میداد و سختگیری نمیکرد و رد میشد و میرفت.
بعد از گسترش فعالیت در زمینههای مختلف، افراد شاخص هر سه آسایشگاه ۱و۲و۳ جمع شدن و پیشنهاد شد که یه کانون مرکزی تشکیل بشه که فعالیت فرهنگی در سطح بند یک رو مدیریت کنه. مثلا تئاتری برای همه آسایشگاهها یا کلاسهایی متشکل از افراد سه آسایشگاه و حتی مراسمات عمومی مانند جشن و مناسبتها. این کانون تشکیل شد و خوشبختانه جنب و جوش و شوق و اشتیاق خاص و رقابتی ایجاد شد تا هر که هر چی میتونه عرضه کنه. البته اختلاف سلیقههایی نیز وجود داشت و به نحوی اجتنابناپذیر بود. دامنۀ فعالیتا خیلی گسترده بود و نماز جماعت کمکم تبدیل شد به چهل و پنجاه نفر و بیشتر. تئاترهای مختلف برنامهریزی و اجرا شد. در جای جای اردوگاه کلاسای مختلف برگزار میشد و تقریبا برای عراقیا هم مشهود بود ولی دخالت نمیکردن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۵)
💢تشکیل جامعه روحانیت💢
در بند یک از حدود ۳۰۰ نفری که بودیم حدود ۱٠ نفر طلبه و روحانیِ شناختهشده که همدیگه رو شناخته بودیم وجود داشت و هر کدوم به نحوی فعالیت تبلیغی و کلاسداری داشتن. من دیدم حالا که مشکلی بهنام جاسوسی نداریم و همه یه دست هستن، خوبه یه تشکّل از دوستان روحانی تشکیل بشه و یه سری جلسات هماهنگی رو داشته باشیم. لذا بعد از مشورت با بقیه به صورت غیرعلنی جامعه روحانیت اردوگاه ملحق رو تشکیل دادیم و افراد اون عبارت بودن از: علی باطنی، احمد فراهانی، محمد خطیبی، عبدالکریم مازندرانی، سیدکرامت الله حسینی، حسن اسلامپور، جعفر یاراحمدی؛ علیرضا عبادی نیا و شیدالله گلستانی و بنده. چندین جلسه هماهنگی برای بهتر اجرا شدن برنامههای فرهنگی تا مباحث طلبگی برگزار شد و خِرد جمعی جای فعالیت های فردی رو گرفت.
از جمله مهمترین برنامهای که کانون مرکزی، برنامهریزی کرده بود و اجرا شد.
یکسری برنامه های خاص و ویژۀ هفته بسیج بود که در آسایشگاهها برگزار شد و حتی برخی از اونا هم به محوطه و راهروها کشیده شد. دست نوشتههای زیبا، برخی جملات در مورد بسیج، چندین جلسه سخنرانی و مسابقۀ فرهنگی به مناسبت هفته بسیج و اجرای سرود و تأتر. خودمون هم باورمون نمیشد که ما همون اسرایی هستیم که تا چند ماه قبل و خصوصا سال اول تا تکان میخوردیم زیر مشت و لگد و ضربات کابل بعثیا له میشدیم و حالا داریم اینجا و در عراق و با وجود حزب بعث و جبروت صدام، بزرگداشت هفته بسیج برگزار میکنیم و جامعه روحانیت تشکیل میدیم@!
یه وقتایی شبیه خواب و خیال بود. خلاصه همه چی خوب بود و همه از این وضع و اوضاع پیش آمده راضی بودن. واقعا داشت شیرازۀ کار از دست عراقیا خارج میشد، ولی عملاً دخالت چندانی نمیکردن. نه اینکه تأیید کنن و کار نداشته باشن، بیشتر سعی میکردن خودشون رو به کوچه علی چپ بزنند و حضور کمتر در اردوگاه و مراقبت از راه دور، طوری وانمود کنن که مثلاً از این اتفاقات و فعالیتا خبر ندارن. حالا پشت سرِ این تصمیم چه سیاستی بود، دقیقا نمیدونستیم ، ولی حدس میزدیم که شاید عراقیها احساس می.کردن اواخر اسارته و نمیخوان درد سری برای خودشون ایجاد کنن. البته پر بیراهه هم نبود.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۶)
💢اعزام مبلغ در اسارت💢
از برگزاری هفته بسیج در اردوگاه بعقوبه تا شروع تبادل اسرا در ۲۶ مرداد ۶۹ کمتر از ۹ ماه مونده بود و سال پایانی اسارت برای همه اسرا بود. هر چه در توان داشتیم برای نشر و گسترش برنامههای فرهنگی تلاش میکردیم. یکی از برنامههای فرهنگی بچهها در اردوگاه ملحق، اعزام مبلّغ و ارسال مقاله برای سولههای بعقوبه بود.
اکثریت مطلقِ ۵۰۰۰ نفر اسرای سولهها برادران ارتشی بودن و همه این عزیزان اواخر جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه و در عملیاتهای عراق در ماههای پایانی جنگ اسیر شده شده بودن و نیازمند به کارها و برنامههای فرهنگی بودن. ارتباط بین ما و اونا بهصورت حداقلی بود و صرفاً گاهی در قالب رفتن بهیارها یا افرادیکه تخصصی داشتن مثل برقکار و غیره بود. بچهها از همین فرصت اندک استفاده میکردن و به همراه بهیار، برقکار و ... یکی دو نفر به بهانۀ دستیار میرفتن و یا با خودشون مقاله و نوشته میبردن یا سخنرانهای ما میرفتن و برای جمعی از اونا سخنرانی میکردن. دو نفر از افرادی که به سولهها برای انجام کارهای پزشکی رفت و آمد داشتن، رضا سلیمی از اصفهان و علیحسن قنبری از کرمانشاه بودن. به علیحسن قنبری گفتم: این بار که قرار شد بری، با عراقیا هماهنگ کن و منو به عنوان دستیار با خودت ببر. یه روز علیحسن اومد و گفت آماده شو من دارم میرم سولهها و اجازه گرفتم تو رو هم بهعنوان دستیار با خودم ببرم. دوتایی راه افتادیم و علیحسن مشغول کارهای خودش بود و من هم برای تبلیغ. از قبل هم هماهنگ شده بود برای سخنرانی من. گفته بودم کُردها رو دعوت کنن چون زبون و ادبیات و نحوه گفتگو با اونا رو خوب بلد بودم. توی یکی از سولهها جمعی در حدود ۲۰۰ نفر از بچههای کرد جمع شدن و منتظر بودن ببینن کی داره میاد براشون سخنرانی بکنه و چی میخواد بگه. یهو سلطانیِ ریزه پیزه وارد شد. شاید اونا منتظر بودن یه آدم هیکلی باشه که جرات کرده دل رو به دریا بزنه و توی اسارت بیاد برای تبلیغ!
اولش با تعجب به من نگاه میکردن و باورشون نمیشد که تو اون جمع بتونم با خونسردی صحبت کنم، ولی وقتی شروع کردم، همه ساکت شدن و انگار گم شدۀ خودشون رو پیدا کرده بودن. من اصل کلام رو بردم سمت و سوی تهییج حس وطنی و دینی و پیشینه افتخار آفرین ایرانی و ملت کرد و ازشون خواستم تسلیم شرایط نشن و از عمر و جوانیشون حداکثر بهرهبرداری رو بعمل بیارن و از تجارب ارزشمند و برنامههای فرهنگی، علمی و هنری ملحق، براشون گفتم. توی چشماشون میدیدم که با چه ذوق و شوقی گوش میدن و به وجد اومده بودن. گرچه بعضیاشون مذهبی نبودن، اما دارای طینت پاک و زمینه مناسب برای کارهای معنوی و فرهنگی بودن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۷)
💢 مقالهنویسی💢
چقدر تأسف میخوردم که چرا دستمون باز نیست که بتونیم با برادرامون توی سولهها بیشتر ارتباط برقرار کنیم و تجربیات خودمون رو در اختیارشون قرار بدیم و از توانمندیهاشون استفاده کنیم.
البته غیر از من تعداد دیگری از بچهها در فرصتهای مناسب اعزام میشدن و ارتباط صمیمانه توام با کار فرهنگی و تبلیغی بین اردوگاه کوچیک ما و سولهها برقرار شده بود و اونا هم مشتاقانه رویِ خوش نشون دادن و استقبال کردن.
یه روز یکی از دوستان اومد پیش من و گفت بچههای فعال توی سولهها درخواست کردن مقالهای در زمینه «صبر» براشون تهیه کنیم و بفرستیم. از من خواست که این کار رو انجام بدم. این زمانی بود که کاغذ و قلم بهصورت محدود آزاد شده بود. منم یه مقاله دو سه صفحهای نوشتم و خیلی مطمئن نبودم که مقبول واقع بشه چون هیچ منبعی جز قرآن در اختیار نداشتیم و مجبور بودم که به نیمچه معلومات خودم تکیه بکنم و خلاصه خودم خیلی راضی نبودم. در این مقاله ضمن تعریف صبر و فوایدش و توصیه دین اسلام، قرآن و معصومین(علیهم السلام) به صبر، به اقسام سهگانه صبر(صبر در مصیبت و سختی؛ صبر بر طاعت و صبر در مقابل معصیت و گناه) اشاره کردم و هر کدام رو به اختصار شرح دادم. مقاله برای سولهها فرستاده شد. بعد از چند روز همون فرد گفت: بچههای سوله خیلی استقبال کردن و داره بین بچههای اونجا دست به دست میشه.
دوستان دیگه هم نوشتهها و مقالاتی رو میفرستادن. اینا همه از برکات محیط سالم و بانشاطی بود که در اردوگاه کوچیک ما ایجاد شده بود.
به برکت همین اتحاد و همدلی بین بچهها، روز به روز بر دامنه کارهای گروهی افزوده میشد و به جرأت میتونم ادعا کنم که در طول روز بجز ساعات استراحت و کارهای شخصی، کمتر کسی بود که بیکار بمونه و به کاری مشغول نباشه. سطح برنامهها از برگزاری کلاسای محدود به برنامههای گسترده در داخل آسایشگاهها و بعد از اون به برنامههای فرهنگی در سطح اردوگاه کشیده شد که نمونه بسیار بارز و جذاب اون برگزاری هفته بسیج در سطح بند یک بود.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خون دلها خورده ایم.
صحنه های شکنجه اسرای مظلوم ایرانی بسیار تکان دهنده است. تحمل نداری نگاه نکن.
#کانال_شقایق_های_بی_نشان
@pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر
قسمت(۲۳۸)
💢دشمن نتونست تحمل کنه💢
هفته بسیج تموم شد و هر روز بر دامنه مراسماتِ عمومی، کلاس، نماز جماعت و جلساتِ دعا افزوده میشد و این امر برای بعثیا که اساساً میانه خوشی با اینگونه چیزها نداشتن، خوشایند نبود. حالا میدیدن یه عده اسیر که توی مشتشون هستن، اردوگاه ملحق رو تبدیل کردن به یه ایران کوچک با همون روحیه انقلابی و با نشاط و سرزندگی.
این بود که بعد از حدود چهار ماه که در شریط بسیار مناسب (البته نه از لحاظ برنامه غذایی، بلکه بهداشتی و فرهنگی و آزادی نسبی) قرار داشتیم، دوباره شرایط تغییر کرد. فرماندهان و مسئولین عراقی تصمیم خودشون رو گرفته بودن و مقدمات کار رو برای بردن ما به زندانِ قلعه آماده کرده بودن.
خوشی و آسایش و بیا برو کارهای فرهنگی زودگذر بود و خیلی زود به خط پایان رسید و تموم شد.
یه روز اومدن و گفتن آماده بشید باید از اینجا برید.این خبر برامون خیلی غیرمنتظره و شوکآور بود. دیگه چه نقشهای چیدن و میخوان ما رو کجا ببرن؟ نکنه برمون میگردونن تکریت۱۱. البته بعد از چندین جابجایی دیگه تقریبا خبر تبعید و جابجایی چیز عجیبی نبود، ولی با این سرعت و اونم بعد از تبعید از منطقه تکریت به اینجا و حالا به این زودی دوباره جابجایی در حالی که از نظر ما اتفاق خاصی نیفتاده بود و اونا هم عکسالعمل یا نارضایتی خاصی نشون نداده بودن، غیر منتظره بنظر میرسید.
فیالجمله میدونستیم خیری در کار نیست. دیگه از رفتار و طرز برخورد عراقیا توی این سه سال و اندی شناخت کافی از اونا داشتیم و اگه قرار بود ما رو جای بهتری ببرن یه جورایی بروز میدادن و اگه بالعکس زندان و گرفتاری پشت سرش بود، هم تقریبا مشخص بود. به هر حال رفتارشون مقداری عوض شده بود و با عجله و مقداری بیاحترامی، نشون میداد که جایی بدتر از اینجا در انتظارمونه.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۳۹)
💢از اردوگاه به زندان💢
درها باز شد و با پای پیاده، البته با مراقبتهای ویژه، براه افتادیم. مسافت نزدیک بود و چون داخل پادگان نظامی بودیم دست و چشامون رو نبستن. وارد محیطی شدیم که شبیه زندان بود. یه محوطۀ کوچیک و تعدادی اتاق بزرگ و کوچیک با در و میلههای آهنی. اسمش قلعه بود و با دیوارهای بسیار بلند محصور شده بود بهطوریکه جز آسمون هیچی اطراف ما پیدا نبود.
همه جوره اتاق داشت. دوتا آسایشگاه بزرگ که هر کدوم حدود هشتاد، نود نفر جا میشد تا اتاقای ۴۰، ۲۰، ۱۵ و ۱۰ نفره. همة اتاقها بصورت دایرهوار دور تا دورِ محوطة زندان ساخته شده بود و درها روبروی هم بود که کنترل زندانیا رو برای زندانبانها راحتتر میکرد. بین اتاقها تقسیم شدیم و به هوای ملحق چند نفر از بین خودمون بعنوان ارشد انتخاب کردیم و تلاش داشتیم که وضع و اوضاع رو در اختیار خودمون بگیریم. ولی خیلی زود بعثیا دخالت کردن و وقتی متوجه شدن ما ارشد و انتظامات برای خودمون انتخاب کردیم سریع همه اونارو با احترامی کنار زدن و یه نفر بنام علیکُرده که ظاهرا علیاللهی بود و با بعثیا همکاری میکرد رو بعنوان رئیس اردوگاه تعیین کردن و اونم چند نفر از دوستاش رو سرپرست اتاقهای مختلف کرد و اوضاع تحت کنترل کامل بعثیا قرار گرفت. مقداری اذیت و آزار و کتککاری کردن البته نه به اون شدت تکریت۱۱. بیشتر هدفشون، زهرِچشم گرفتن از ما و تسلط بر اوضاعی بود که در ملحق از کنترل و اختیارشون خارج شده بود. میشه گفت یه کاری شبیه کودتا انجام دادن. اما داشت کار از جای دیگر خراب میشد. دو سه تا سرباز و درجهدار بسیار عقدهای و بعثی هم بودن که خیلی دلشون میخواست بچهها رو توی این ماههای پایانی بزنن و شکنجه کنن. از همه خبیث و خشنتر یه درجهدار ارمنی بنام یوسف و یکی دیگه بنام یحیی بود. همین یوسف یه بار که توی ملحق میخواست افرادی رو بزنه همه هوِش کردن و این عقده شده بود براش و منتظر فرصتی بود که زهر خودش رو خالی کنه. به محض ورود ما به زندانِ قلعه شروع کردن به اذیت و آزارکردن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۴۰)
💢مرد مرد خمینی💢
یه روز دمِ غروب که برای آمار تمام افراد در صفوف ۵ نفره و توی محوطۀ زندان به خط شده بودیم یکی از افسرهای بعثی اومد و گفت از این به بعد با هر فرمان خبردار باید همه با صدای بلند و هماهنگ العیاذ بالله بگویید «م رگ بر خمینی». این در حالی بود که تقریبا هشت ماه از رحلت حضرت امام گذشته بود و این شعار اصلاً موضوعیتی نداشت. چند نفر اجازه صحبت گرفتن وگفتن: که امام مدتهاس از دنیا رفته و این شعار بیمعناست. مرگ بر کسی که از دنیا رفته چه معنایی داره؟!
صحبتهای ما نتیجه نداد و دستور داد که بشینید سرجاتون .
اون عقدهای اصرار داشت: این یه فرمان نظامیه و باید از این به بعد و تا زمانی که اسیر هستید این شعار رو در صف آمار و هر خبردار تکرار کنید. بعدش هم به ارشد اردوگاه، همون علیکُرده دستور داد خبردار بگه. اونم با صدای بلند فرمان خبردار داد. ولی فقط تعداد کمی پاسخ دادن و اکثرا ساکت موندن. تهدیدات شروع شد و متعاقب اون تعداد زیادی نگهبان مثل روزهای اول اسارت با کابل به جون بچهها افتادن و بعد از مقداری زد و خورد و کتککاری دوباره همه رو بهصف کردن و دستور خبردار تکرار شد. توی این فاصلة بزن بکوب بچهها پچپچ کنان به هم رسوندن که بجای مرگ همه با هم بگیم مرد مرد خمینی. اینو اگه سریع بگیم اینا متوجه نمیشن و دست از سرمون بر میدارن و کسی هم به امام توهین نکرده. بعد از صدور فرمان خبردار همه با هم و هماهنگ گفتیم مرد مرد خمینی. اونم خوشحال و خرسند آمارشو گرفت و رفت. با رفتن فرمانده صدای خندۀ بچهها بلند شد و هر کسی تکهای میپروند و خوشمزگی شروع شد. از این که اون افسر بعثی خر شده بود و شاد و شنگول رفته بود خیلی خوشحال بودیم. چند روز این مسئله تکرار شد. بعضیا میگفتن مرد مرد خمینی بعضی هم میگفتن مرد است خمینی.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۴۱)
💢آزمون سختِ توهین به امام💢
داشت قضیه فیصله پیدا میکرد تا اینکه متوجه شدن که ما بهجای مرگ میگیم مرد و کار خراب شد. حالا خودشون متوجه شدن یا علیکُرده یا خبرچین دیگهای به اونا گزارش داد رو ما نفهمیدیم ولی بههر صورت متوجه شدن فریب خوردن و تدبیر جدیدی اندیشیدن. فرمانده اردوگاه، بعد از کلی بد و بیراه و فحاشی به امام و تهدید، گفت امروز کاری میکنم که از کارِتون پشیمون بشید و هیچوقت یادتون نره. تعداد زیادی از نگهبانها و چند نفر از دار و دسته علیکُرده رو آوردن میون بچهها و مرتب فرمان خبردار میدادن و یکییکی به دهان بچهها نگاه میکردن ببینن چی میگه و چه کسانی دستور اونا رو انجام نمیدن. اونایی رو که بنظرشون مشکوک بودن جدا میکردن و جداگونه بهشون فرمان خبردار میدادن. اگه نمیفهمیدن چند بار تکرار میکردن تا بفهمن چی میگه.
بالاخره از میون جمع تعدادی رو برای تنبیه و شکنجه اختصاصی کنار کشیدن و به بقیه دستور دادن که بشینن و تماشا کنن. بچهها حاضر نبودن به امامشون توهین کنن و حاضر شدن بهخاطر عشقی که به امام داشتن ضربات کابل و مشت و لگد رو به جون بخرن. اون بدبختا فکر میکردن با ضرب و شتم میتونن عشق امام رو از دل بچهها بیرون کنن. تعداد زیادی بعثی بهجان سربازای وفادار امام ریختن و تا تونستن با کابل و چوب زدن و بچهها رو درهم کوبیدن. دوباره صحنههای روزهای اول اسارت داشت تکرار میشد. اون شب تعداد زیادی از بچهها کتک خوردن، ولی حاضر نشدن زیر بار توهین به امام برن. حتی بعضی به همین حد که بگن مرد مرد خمینی هم راضی نبودن و سکوت میکردن. وقتی بچهها به اونا میگفتن این که توهین به امام نیست چرا نمیگید تا خودتون رو راحت کنید، میگفتن همین که اینا فکر میکنن ما داریم به اماممون توهین میکنیم و خوشحال میشن، قابل قبول نیست. به هر حال بعد از یه شب سخت و کتککاری مفصل مراسم شوم آمارگیری و خبردار تموم شد و درها رو بستن و رفتن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۴۲)
💢مرگ بر ضد خمینی💢
یه روز دیگه باز فرمانده اردوگاه(زندان قلعه)بهمراه تعدادی از نگهبانا بچهها رو توی محوطه بخط کرد و از همه خواست که علیه امام شعار بدیم. تعدادی امتناع کردن و کتک خوردن و شعار ندادن. یکی از اونا نوجوان ۱۵ ساله ای بود که چثه کوچک و ریزی هم داشت. بهش گفتن بگو مرگ بر ..... با شهامت و جسارتِ بینظیری فریاد کشید مرگ بر ضد خمینی. فرمانده هاج و واج شده بود. گفت: شیگول های؟ یعنی این چی میگه؟ زیاده. یه چیزی اضافه گفت. خوب متوجه نشدن دقیقاً چی گفت؟ دوباره بهشون گفتن: تکرار کن. باز با صدای بلند گفت: مرگ بر ضد خمینی. یکشیون متوجه شد و به فرمانده گفت: سیدی «های یگول الموت لضد الخمینی». قربان این میگه #مرگ_بر_ضد_خمینی. فرمانده داشت منفجر میشد و دستور داد بریزن سرش و تا تونستن اون نوجوون رو کوبیدن. به اندازهای به این بچه زدن که حالت روانی بهش دست داد و تا روز آزادی همون جور بود و دیگه نفهمیدم بعد از آزادی خوب شد و شفا پیدا کرد یا نه. چند روز دیگه این وضعیت ادامه پیدا کرد ، و قضیه لوث شده و بچهها زیر بار نمیرفتن، بعثیا آخرش تسلیم شدن و دست از این برنامه مسخرۀ شعارگویی کشیدن. اینم از ثمرههای شیرین استقامت و تسلیم نشدن در برابر خواسته ناحق بعثیا بود. بعد از چند روزی که توی خودمون بودیم ، بچههای شاخص که قبلا مسئولیتهایی در کارهای علمی، فرهنگی داشتن، ارتباطاتی با هم برقرار کردن و با همفکری و مشورت قرار شد کمکم و بصورت نامحسوس، دوباره برنامهریزیهایی صورت بگیره که بچهها از دست نرن و دچار یأس و افسردگی نشن. حفظ روحیه بچهها در همه اردوگاهها جزو اولویتهای اول ما بود. از اونجایی که ایمان و اعتقادات بچهها واقعا قوی بود، بعد از مدت کوتاهی رخوت و سردرگمی، دوباره و خیلی زود خودمون روجمع و جور کردیم و با شرایط موجود وفق پیدا کردیم و سعیِمون بر این بود که الآن و با این شرایط باید بهترین کار ممکن رو انجام بدیم. در واقع نوعی بازسازی روحی، روانی صورت گرفت ، خصوصا اینکه تجربیات بسیار با ارزشی هم از شرایط سخت گذشته بدست آورده بودیم. همۀ اونا ذخیره و اندوختهای ارزشمند در اختیارمون قرار داده بود که بتونیم بر شرایط جدیدِ پیش اومده فایق بیایم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۴۳)
💢حماسه علی ناصحفر قزوینی(۱)💢
در تفتیش وسایل بچهها شعری پیدا شد، در آن اتاق ۱۵ نفر بودند،علیناصحفر از بچههای قزوین له گردن گرفت. یه سری علی رو بردن و مقداری کتکش زدن و بهش مهلت یه شبه داده بودن که همدستاش رو معرفی کنه و بگه چه کسانی از ماجرای این شعر خبر داشتن و تهدیدش کرده بودن که اگه اعتراف نکنه زیر شکنجه کشته میشه.
شبش اومد پیش من و گفت: بنظرت من چه کنم؟ اینا از من کاری رو میخوان که امکان نداره انجام بدم و من اهلش نیستم کسی رو معرفی کنم و از طرفی میترسم زیر شکنجه طاقت نیارم و آخرش کاری رو که نباید بکنم انجام بدم. من علی رو خوب می شناختم و می دونستم اگه زیر شکنجه استخوناش رو هم خُرد کنن، اسم کسی رو نمیگه، احساس کردم فقط اومده که چیزی بشنوه و دلش آروم بگیره و با قوت قلب بیشتری با قضیه مواجه بشه. من فکر کردم چی بگم که به درد این جوون بخورده و دلش قرص تر بشه. حکایتی از توکلِ به خدا به ذهنم رسید و اونو براش تعریف کردم و گفتم علی جان بخدا توکل کن خودش مشکل گشایی میکنه و ما هم برات دعا می کنیم که سالم برگردی.
حکایت یونس نقاش* حکایت از این قرار بود که: «شخصی به نام یونس نقاش که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود و دوستان امام هادی علیه السلام بود، روزی با عجله و شتاب نزد امام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن رسول الله! من تمام اموال و نیز خانوادهام را به شما میسپارم. حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟! یونس جواب داد: چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و میدانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر میکند.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms