پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت76 ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره بذار به حرف گوش داده باشم ..... سر میز ص
#پارت77
حرف هم نباشه ...
عجب گیری کردیم ها همه باید به من بدبخت زور بگن ...
سر میز نهار فرزاد هی دلقک بازی در میاورد ....
- بچه ها میگم ارمان برای چی میخواد برگرده خارج ؟؟ نکنه دلش برای دوست دخترش تنگ شده .....
نوشابه پرید تو گلوم ....
مامان سریع زد پشتم .... سرفه هام بند نمی یومد ....
دریا زود هل شد ....
- ای وای ساحل خفه نشی .....
فرزاد و ارمان هم مثل منگولت داشتند نگاه میکردن ..... خوب این ها برن دکتر بشن میشینند که مریض خودش بمیره
.....
بابا لیوان رو پراز اب کرد داد بهم ....
- بیا دخترم بخور .... با بینیت نفس بکش بذار اروم بشی ....
از شدت سرفه از چشم هام اشک می یومد ....
بعد از چند دقیقه اروم شدم ....
خدا خفت نکنه فرزاد با این طرز حرف زدنت ....
ظرف ها رو از روی میز جمع کردم بردم اشپزخونه طبق معول بهد از نهار فرزاد و ارمان رفتند فیلم ببیند ....
خدا به داد این دریا برسه با این شوهر خوش خیالش ....
از این که میخواستم بذارم ارمان بره از دست خودم ناراحت بودم ....
این غرور لعنتی چیه که ادم رو نابود میکنه ...
صدای غر غر های ما مان از پایین میومد که داشت صدا میکردم ....
سرم رو بردم بیرون ...
-مامان اومدم بابا چرا ان قدر غر غر میکنی ....
- اخه دختر من دو ساعته اون بالا چی کار میکنی .... ارمان دیر شد ها ...
شیطونه مییگه اصلا نرم ها ولی مگه ها دلم طاقت میاره دلم میخواست تا اخرین لحظه کنارش باشم .....
باز همون لباس های مشکیه صبح رو پوشیدم بدون هیچ گونه ارایشی ...
رفتم پایین ارمان داشت ساک هاشو میذاشت تو پارکینگ ...
بر عکس صبح یه بلیز سرمه ای پوشیده بود با شلوار همرنگش .....
دلم براش ضعف رفت چه قدر خوشگل شده بود .... خدا نذار بره ....
خدا ان شاهلل پاش بشکنه نره ....
ساک ها رو گذاشت برگشت ....
اه اه اقا صورتشون رو شیش تیغ کرده ....
صورتش از تمیزی میدرخشید ....
بله معلومه اقا میخواد تشریف ببره پیش نامزد عزیزشون اون وقت میخوای این شکلی نکنه خودش رو ....
نگاش افتاد به من ....
منم مثل منگولا همین طوری داشتم نگاهش میکردم .....
رو کرد به مامان و گفت :
- زن عمو بابت همه ی اذیت هایی که کردم ازتون عذر میخوام .... .اقعا شرمنده ام که تو این مدت مزاحتون شدم ....
مامان اشک هاشو پاک کرد ....
- این چه حرفیه پسرم ما باید از تو ممنون باشیم که تو ی این مدت از ساحل مراقبت کردی ؟
یه نگاهی به من کرد ....
- نه بابا من فقط وظیفه ام رو انجام دادم ..... اگه اجازه بدید من خودم برم شما ها دیگه نیاید ....
- اوا نه ما هم میخوایم بریم ....
- اخه زحمت میشه ..... زن عمو من برای همتون یه کادوی ناقابل خریدم که اگه میشه من رفتم و شما از فرودگاه
برگشتید بازش کنید گذاشتم تو اتاق ....
من کادو میخوام چی کار کنم من خودت رو میخوام .....
مامان و بابا کلی ازش تشکر کردن فقط من نگاهش کردم ....
رفتیم تو پارکینگ ....
اومدم سوار ماشین بابا بشم که ارمان گفت:
- ساحل تو بیا تو ماشین من .....
با تعجب نگاهش کردم ..... برم تو ماشینش برای چی اخه ......
مامان هلم داد ....
- خوب عزیزم برو دیگه منتظرته ....
رفتم سوار ماشین شدم .....بعد از چند دقیقه اومد سوار ماشین شد ....
گاز داد زود تر از بابا حرکت کردیم که یه وقت دیر نشه ....
وسط های راه بودیم که گفت :
- دلیل ناراحتی های تو چیه ؟
سرم رو برگردوندم به طرفش چرا امروز این طوری شده بود .....
یعنی خیلی نفهمه اگه نفمیده باشه که به خاطر رفتنش این طوری بهم ریختم..
من ناراحت نیستم ....
- اه جدی اما من حس میکنم از چی ناراحتی ؟
جوابش رو ندادم .....
با عصبانیت گفت :
- باشه نگو تقصیر منه که به فکر تو هم ....
جعبه ی لباسی که ظهر خریده بودیم روی صندلی عقب بود ...
با دیدن جعبه حرصم بیشتر شد ....
گوشیش زنگ خورد .....
- جونم ؟
- چرا دارم میام .... نه خیالت راحت باشه مامان جان از پرواز جا نمیمونم .... اره تو ماشینه .... میخوای باهاش حرف
بزنی .... باشه گوشی ....
موبایل رو به طرف گرفت ....
زن عمو بود نزدیک ده دقیقه باهام حرف زد .....
کاش یه ذره از مهربونی های زن عمو رو ارمان داشت ....
بعد از تموم شدن حرفم گوشی رو بهش دادم ....
ضبط ماشین رو روشن کرد ....
وقت رفتنم رسیده دیگه اینجا جای من نیست
اون صدای گرمت انگار دیگه هم صدای من نیست
کوله بارم روی دوشم غصه هام توشه راهم
بی تو رفتن خیلی سخته اما چاره ندارم
عزیزم خدانگه دار اگه بد بودم ببخشید
هر کسی حالمو پرسید بگو رفت دیار تبعید
اهنگه اشک ادم رو در میاورد ....
باز هم اشک های لعنتیم داشت همین طوری میومد ....
خدا نمیخوام بفهمه من دارم برای اون گریه میکنم خدا ....
شیشه رو کشیدم پایین تا صدای گریه ام رو نشنوه ....
شیشه رو کشید بالا .....
- سرما میخوری ...
اخه احمق اگه به فکر منی که سرما نخورم پس چرا داری میری ....
سلام دوستان عزیز
ازحرم آقا علی بن موسی ارضا نائب الزیاره همگی شماهستم❤️❤️❤️❤️❤️
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت77 حرف هم نباشه ... عجب گیری کردیم ها همه باید به من بدبخت زور بگن ... سر میز نهار فرزاد هی دل
#پارت78
اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ...
نزدیک های فرودگاه رسیدیم که ظبط رو کم کرد ....
- ساحل به بابات هم گفتم از این به بعد این ماشین برای توه ...
- من ماشینی لازم ندارم ....
دست هاشو مشت کرد ...
- داری با کی لج میکنی هان ؟
- برو بابا
از ماشین پیاده شدم حاال میخواد لحظه ی اخری یه دعوای حسابی بشه ...
یه کنار ایستادم تا ساک ها رو بیاره ...
رفتیم تو فرودگاه چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن ....
- ساحل ... دریا هنوز نیومده ؟
- نه مگه قرار بیاد ....
- اره ...
ارمان رو کرد به مامان وگفت :
- من الان بهشون زنگ زدم گفتم نیان ....
رفت کارت پروازش گرفت برگشت ...
- خوب دیگه اگه اجازه بدید من دیگه برم ترو خدا حلالم کنید خیلی اذیتتون کردم ....
اره اذیتم کردی ..... داغمونم کردی .... عاشقم کردی ..... بدبختم کردی ...
با بابا رو بوسی کرد اومد طرف مامان خیلی مهربون ازش تشکر کردم ...
حالا نوبت من بود اومد نزدیکم .....
- من دارم میرم کاری نداری ؟
تمام سعیم رو کردم که نزنم زیر گریه ....
- نه کاری ندارم به عمو و زن عمو سلام برسونید ....
اروم طوری که بقیه نفهمند ....
- سعی کن کمتر شیطونی کنی باشه ؟
خندید ....
منم بهش خندیدم با بغض گفتم :
- باشه ......
- بیا اینم سوییچ ماشین اگه خواستی بردارش اگر هم نخواستی اتیشش بزن ....
اره باید اتیشش بزنم تا همه ی خاطر هام از بین بره ...
بعد از این که رفت با مامان و بابا رفتیم به طرف ماشین ...
- ساحل جان خودت میای اره ؟ یا منم باهات بیام ...
- نه مامان خودم میام شما با بابا برید .....
سوار ماشین شدم بوی عطر ارمان تو ماشین بود ....
داشتم دیوانه میشدم .....
یعنی رفت اونم برای همیشه ....
خدایا خودت بهم صبر بده تا بتونم فراموشش کنم ....
تا خود خونه گریه کردم ....
بعد از رفتن ارمان حوصله ی هیچ کس رو نداشتم روزی چند بار به بهانه های مختلف میرفتم تو اتاقش روی تخت
گریه میکردم ....
باورم نمیشد که رفته .... برای اولین بار تو زندگیم شکست خوردم و باختم ......
ساحل شیطون که از دیوار راست میرفت باال حالا الان غمگینه ....
ماشین رو پیش خودم نگه داشتم هر وقت که سوارش میشدم و فرمان رو میگرفتم دستم یاد دست های قدرتمند
ارمان می افتادم ....
اخه چرا ارمان ؟ مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ....
چرا عاشق اون دختر لعنتی شدی ....
اون دختره چی از من بیشتر داشت .....
به خودم قول دادم بودم که دیگه هیچ وقت عاشق نشم .......
تمام دلخوشیم این بود که بچه ی دریا به دنیا بیاد تا شاید بتونم با اون سرم رو گرم کنم ....
از بابا خواستم خونه رو عوض کنه تموم دیوار های اون خونه ی بوی ارمان رو میداد ....
چند بار خواستم خودکشی کنم ولی وقتی یاد این میفتم که ارمان ارزش این رو نداره که من بخوام خودم رو براش
بکشم .....
سر یه ماه اون خونه رو فروختیم و بابا یه خونه ی بزرگ تر و قشنگ تر خرید ...
هر چی ازم خواستند که دلیل عوض کردن خونه رو بهشون بگم نگفتم ...
هر دفعه بهانه های مختلف میاردم که خونش ترس داره قدیمی شده و چیز های دیگه ....
سر اثاث کشی خونه خیلی عذاب کشیدم من با اون خونه خاطر های قشنگی داشتم ، خاطر های که باعث شد منه
مغرور عاشق بشم ....
خونه ی جدید از هر لحاظی بهتر از قبلی بود ....
خونه دوبلکس بود و با نمای چوب ....
خونه ی قشنگی بود 5 تا اتاق خواب داشت که یه دونه ی اون طبقه ی پایین بود و چهار تای دیگه طبقه ی بالا ....
یه سالن ورزش داشت که کلی وسیله های ورزشی و استخر و سونا توش بود ....
یه هفته ی تمام کشید تا اثاث خونه رو جا به جا کنیم .....
- مامان شام چی داریم ؟
عرق صورت رو پاک کرد ....
- ساحل صبر کن بابات با گارگر ها بیان بفرستمش بره شام بگیره ....
دریا چند تا شربت درست کرد اومد باال ....
- بیا مامان جان این شربت رو بخوره یک ذره حالت جا بیاد خسته شدی ؟
شربت رو گرفت یه نفس خورد .........
من و دریا یه دفعه زدیم زیر خنده ....
- خوب چیه تشنه ام بود .... من نمیدونم ساحل این چی کار بود که تو کردی مگه اون خونه چه عیبی داشت .....
تنها عیبش این بود که من داشتم دیوانه میشدم فقط همین ....
- اه مامان باز شروع کردی که خونه به این خوبی از قبلی هم خیلی بهتره استخر و جکوزی هم داره ...
دریا خندید ...
- راست میگه دیگه جوجوی منم میتونه همش این جا باشه چون اتاق خواب زیاد داره ....
- الهی قربونش برم ...
رفتم جلو سرم رو گذاشتم روی شکمش .....
تو دلم گفتم :
- الهی خاله فدات بشه کی میای پس ....
هر چی به دریا اصرار کردم که بره جنسیت بچه رو بفهمه قبول نکرد ....
میخواست تا به دنیا اومدن بچه اش بهش بچه جوجو .....
دریا زد تو سرم ....
سرم رو گرفتم بالا ...
- ای چرا میزنی ...
- پاشو بابا زشته ببین کارگره چه جوری داره نگات میکنه پاشو ...
سرم رو بلند کردم دیدم
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت78 اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ... نزدیک های فرودگ
خداحافظی ساحل از آرمان 😔😭
شروع فصل جدید🌸
هدایت شده از پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
عمــارت عشــق 💞
”داستان در مورد مهسا که ۶ ساله خانوادشو از دست داده…بهترین دوستش براش کاری تو یه عمارت قدیمی پیدا میکنه …عمارت سفید و بزرگی که رازی رو توی خودش پنهون کرده… پسری به نام نیما…ارباب کوچک عمارت، به کمک مهسا این راز رو کشف میکنه وخودش توی همین راز غرق میشه… پایان خوش…”
#رمان_پرطرفدار و #جــذاااب 🔞♨️♨️
قول میدم عاشقش میشی👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/3347316749C0624dd1123
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
عمــارت عشــق 💞 ”داستان در مورد مهسا که ۶ ساله خانوادشو از دست داده…بهترین دوستش براش کاری تو یه ع
کانال دوممون😍
رمان جذاب هرکس رفته دیگه برنگشته👆👆
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت78 اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ... نزدیک های فرودگ
#پارت79
سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه ....
- پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچین ....
میدونستم نگاه های این کارگره اعصابش رو بهم ریخته ....
رفتم تو اتاق .....کلا دکور اتاقم رو عوض کردم ....
رنگ کاغد دیواری اتاق بنفش کمرنگ بود ....
به تختم نگاه کردم ... تختم هم بنفش خوش رنگ بود ...
یه اتاق کاملا دخترونه و قشنگ ...
زمانی که میخواستم تخت رو بخرم همش فرزاد مسخره ام میکرد که چرا مشکی نمیخرم ....
من که نمیتونستم تا اخر عمر غمگین و شکست خورده باشم باید حدا اقل یه تغیری میکردم ...
حالا اگه ارمان بود سوالم پیچم میکرد که چرا تخت دو نفره خریدم ....
وسایل های اتاق رو چیدم از اتا ق قبلیم خیلی بزرگ تر بود ....
به دور و ورم نگاه کردم همه ی مرتب بود .....
رفتم پایین بابا شام گرفته بود ......
روز هاو ماه ها همین طوری میگذاشت خیلی سعی میکردم ارمان رو فراموش کنم ولی مگه میشد تمام خاطراتش تو ی
ذهنم بود .....
هر روز چند ساعت با مریم میرفتم بیرون تا یه ذره از دل تنگی هام کم بشه ....
کاش میتونستم حداقل به یکی در و دل هامو بگم تا شاید یه ذره اروم بشم ....
مامان پرهام چند بار زنگ زده بود برای خواستگاری .....
هر چی دریا بهم اصرار میکرد که حداقل بذارم بیان ولی من قبول نمکیردم .......
ارمان چند بار عکس های جدیش رو برای فرزادفرستاده بود تا ما هم ببینیم ....
نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم که فرزاد گفت :
- راستی دریا عکس جدید ارمان رو دیدی ؟
اب پرید تو گلوم ....
- اوا ساحل چی شد ؟
- هیچی مامان اب پرید گلوم
فرزاد که دید حالم خوبه چیز مهم نیست ادامه داد ....
- یه عکس خانوادگی فرستاده فکر کنم یه مهمونیه .....
مهمونی ..... یعنی اقا ازدواج کرد .... من این جا دارم از دوریش میمیرم اون وقت اون ازدواج کرد به همین راحتی ...
دریا گفت :
- خوب بذار ما هم ببینیم دلم برای ارمان تنگ شده .....
فرزاد از تو ماشین یه سیدی اورد .....
لب تابش رو روشن کرد سیدی رو گذاشت داخل ...
دلم داشت تاپ تاپ میکرد همین که اسم ارمان میومد صورتم از هیجان قرمز میشد ....
چند تا از عکس های خودش بود اول با ژست های مختلف ....
ببین ترو خدا حالا اگه من اینطوری عکس انداخته بودم من رو کشته بود ....
معلومه اون جا رو بیشتر از این جا دوست داره ....
هر چی باشه همه جور دختر خوشگل پیدا میشه ...
خاک بر سر من که دل به کی بستم ....
عکس بعدی ؛ عکس های مهمونی بود یه عکس از ارمان و زن عمو و عمو که کنار هم نشسته بودند .....
به نظر عروسی نمی یومد بیشتر حالت تولد داشت تا عروسی ....
عکس بعدی ....
بغل دست ارمان یه دختره نشسته بود با فاصله ... همون لباسی تن دختره بود که ارمان موقع ی رفتن خرید ....
همون لباس لختی مشکیه .... یه شال انداخته بود روی بازو هاش ولی بازم کوتاه بود
نه یعنی این دختره نامزدشه .....
منتظر نموندم تا بقیه چیزی بگن رفتم تو اتاقم ....
من خوشگل رو به کی فروخت ؟؟؟؟....
ارمان خیلی نامردی من که بخشیدمت ولی در حق من بدی کردی ....
چرا من کیف نکنم چرا من تا اخر عمرم حسرت بخورم ..... چرا نیاد مثل اون از زندگیم لذت ببرم ....
روز ها همین طور میگذشت دیگه کم کم ارمان رو فراموش کردم البته فقط خاطراتشو ....
ولی خودش مثل خون تو بدنم بود هر کاری میکردی نمیتونستم فراموشش کنم ...
دریا تو هفت ماهگی زایمان کرد ....
با به دنیا اومدن بچه ی دریا زندگی منم تغیر کرد ....
حاال که ارمان ازدواج کرد چرا من ازدواج نکنم .... چرا منم مثل اون خوشبخت نشم .... مگه من از اون چی کم دارم
....من عذاب بکشم اون عشق و حالش رو بکنه .......
۵سال بعد...
5 سال گذشت ... پنج سالی که هر لحظه اش برای من یه قرن بود ....
وقتی اون موقع ها دریا از عشقش نسبت به فرزاد میگفت همش مسخره اش میکرد ولی الان تازه میفهم که عاشق
شدن بد دردیه ....
تو اتاق داشتم حاضر میشدم که صدای در اومد ....
- مامانی اجازه هست بیام تو .....
خندیدم ....
- بیا تو شیطون .....
صورت دانیال نگاه کردم ..... صورتش کپیه من بود رنگ چشم هاش دقیقا رنگ چشم های من بود .....
باز مامان گفتش گل کرده ..... از بس شیطونی کرده بود صورتش شده بود رنگ هلو ....
- بله خوشگل پسر کارم داشتی ؟
اومد جلو نشست روی پام ....
- میای بریم بیرون ؟
به چشم های طوسیش خیره شدم از چشم های شیطنت میبارید ....
- کجا بریم ؟
با هیجان گفت :
- بریم شهر بازی ؟
- نه خیر من کار دارم میخوام با مریم برم بیرون ....
دست هاشو بهم کوبید .....
- اه ساحل اذیت نکن دیگه .....
- بچه پرو تو هر روز یه چیزی به من بگو ها اصلا نمیام ....
اومد جلو با دو تا دست هاش صورتم رو گرفت .....
- پاشو مامانی حوصله ها م سر رفته ها .... اگه نیای میرم همه ی ظرف های مامان جون رو میشکنم .....
اخه که چه قدر مامان از دست دانیال حرص میخوره ....
- دانیال اگه این دفعه ...
سالمترین کلمه
"سلامتی" است،به آن
اهمیت بده
شایعترین کلمه
"شهرت" است،دنبالش نرو
ضروریترین کلمه
"تفاهم" است،آن را ایجاد کن
دوستانهترین کلمه
"رفاقت" است
ازآن سواستفاده نکن..
@profile_ziba